Wednesday, January 25, 2006

دل من

دل من آينهء تاريكي است
كه در آن شعشعه هاي نور پيداست

دل من سنگ هاي مذابي ست در اعماق زمين
كه با فوراني از آتشفشان تبديل به سنگ خواهد شد

دل من آسماني ست
كه در شب نگين هاي درخشان
و در روز تنها يك ستارهء درخشنده
كه زورش به ديگر ستارگان ميرسد
پيداست

دل من بلور برفي ست
كه در آن بالاها يخ
و روي زمين آب است

دل من آن صندلي چوبين قديمي ست
كه با فشاري ميشكند

دل من قطره يست
كه در ذهن
آرزوي دريا شدن دارد

با اين همه توصيف
جايي در دلم براي تو وجود دارد
1384/بهمن/5

چرا غم

مي گويند كه چرا اينقدر از غم و غصه گويي
مگر شادي در اين دوره خريدار دارد ؟!

شادي در دل غم پيداست

توصيف سور براي دل من
بسان بادي ست كه از سر گذرد

غم در خود پيامي دارد

التيام دل من توصيف غم است
مرحم زخم دل من
همدردي با مثل من است
نه با آنكه به ظاهر بنگرد و
گول ظواهر بخورد
يا اينكه نقش بازي كند

شادي در من تنهايي و دوري از دگرانديشان است

مگر شمع با چيز دگر سوزد
ذره ذره آب شود و نور بخشد

اگر ابرها غمگين نبودند
پس باران هم نبود
اگر غم نبود
پس ميلهء زندان هم نبود
84/بهمن/5

عبادتگاه من

عبادتگاه من
چشمانم را مي بندم و سيري به درونم مي كنم تا با آن ناشناختني پاك ارتباط برقرار كنم
اي آفريدگار من
اي هستي بخش ‌
اي مهربان ‌
اي آرام بخش جان ‌
اي اميددهنده
تنها تو هستي كه مي تواني به من آرامش بخشي و اميد دهي
تنها تو هستي كه از تماميات درونم ، حتي بهتر از خودم با خبري
تنها تو هستي كه الطافت در همه جا گسترده است و
مهرت در تمام دلها جاري ست
تنها تو هستي كه به من نيرو ميدهي و مرا راهنمايي مي كني
تنها تو هستي كه تماماْ عشق و محبتي
از يادت تمام وجودم سرشار از پاكي و عشق و آرامش مي شود
من به تو پناه ميبرم و از تو ياري مي جويم
وجودم را لبريز از ياد خودت كن
كاري كن كه به خلقت بدي نكنم
مرا به بدي ها و زشتي ها آگاه ساز و اراده اي ده كه از آنها دور باشم
به من آگاهي ده و اراده و انگيزه اي عطا فرما كه علمم را بالا برم
من از درونم به تو خواهم رسيد و از پنجرهء قلبم تو را خواهم ديد
عبادتگاه من درون من است

84/بهمن/30

ردپاي كمرنگ نااميدي

باز هم ردپاي كم رنگي از نااميدي
الآن براي اولين بار تنها اومدم كافي شاپ . اومدم تا كمي روحيه ام را تغيير بدم . از محيط خونه خسته شدم . مي خواستم تغيير كوچكي تو زندگيم بدم . يك تغيير بسيار كوچك كه ميتونه تجربهء دلخوشي برام باشه . جاي دنجي نبود . قبل از اينكه بيام اينجا ،‌ رفتم كافي نت و شش هفتا مطلب توي وبلاگم گذاشتم . در اين كافي شاپ كسي تنها نبود به جز من . خب من كاري به كسي ندارم ،‌ فقط مي خوام بنويسم
نااميدي حسيه كه بعضي اوقات به سراغ آدم مياد . در آن موقع حس مخربيه اما بعد از ناپديدشدنش تجربهء بسيار خوبيه . بستگي داره كه از چي نااميد شده باشي . بزرگترين نااميدي ،‌ نااميدي از زندگي ست
ديشب سميناري از آنتوني رابينز ديدم كه به يك شخصي به نام جيم كه نااميد شده بود و تصميم داشت خودكشي كنه اميد را بازگرداند و حتي بهتر از قبل هم شده بود
نااميدي علاوه بر مخرب بودنش ،‌ مفيد نيز مي باشد . من اين را در سمينار رابينز فهميدم
نااميدي ام را به كسي نگفتم بلكه به مقابله باهاش پرداختم و تصميمي ديگر در زندگي گرفتم . به اين نتيجه رسيدم كه اگر خود آدم به مقابله با نااميدي بپردازه و بتونه آن را از بين ببره ، تجربهء بسيار آموزنده و درسي خوب براي آينده ش است
در درون اين تجربهء تلخ بسي خوشايند ،‌ تعبير خدا در من تغيير كرد . بايد واقع بينانه تر بنگرم . ميشه هر چيزي را بدون دليل پذيرفت اما من اينطور نيستم
بايد تعبيري از خدا را در ذهنم مي ساختم كه قانع كننده و منطقي باشه و بتونم با آن تعبير با آن آفريدگار ارتباط برقرار كنم و به آرامش برسم
اينو به قطع و يقين ميگم كه اگر تنها زندگي ميكردم ،‌ هم آرامش داشتم و هم نااميد نمي شدم و در نتيجه در پس آن به خواسته هام مي رسيدم . تنهايي به من نظم ميده . مي تونم با تنهايي به نظم درون و برونم برسم
1384/بهمن/30

Tuesday, January 24, 2006

شكستن

شكستن را ببين
آينه مي شكند
دل مي شكند
تن مي شكند
سكوت مي شكند
شكستن دوست نمي دارم
چون طعم شكست دارم
نيست آن كه نشكند چيست ؟
آنجاست در پس پرده
آن كه در وداع جان پيداست
سرودهء : خودم

سرگذشت


دانه اي دارم
دانهء گل
تكه خاكي
پرتوي اميد

دانه در دست
در آن خاك ،‌حفره اي پيدا
انداختم ،‌دانه در آن
ريختم خاك بر آن
قطره اي آب ، اندك نوري ز آفتاب
اميدي به آن دانه در زير خاك

در پس آن
يك دنيا صبر
دشت رؤيا
ذهن آشفته
تني خسته
دلي زنده
قطره اي آب ،‌ اندكي نور ز آفتاب
پي سرپناهي براي خاك

گذر در زمان
فصل برگ ريزان
نگاه ز آسمان ،‌ در پي باران
خش خش برگان
زير پاي ياران

آفتاب پنهان
هوا ابري
دلي خوشحال
پي آن ، باد و طوفان
ز آسمان باران
هوا نمناك ، دلي غمناك

تنهايي

شبي آرام
صداي نم نم باران
رقص شاخساران
سور و شادي
تك و تنها
با طبيعت
همراه ياران
صداي باد ،‌ ميان شاخساران
اندكي باد
اندكي باران
اختري پيدا
حكم دستور بند باران

دست به سينه
پاي پياده
در كوچهء خلوت
بوي نم ،‌ بوي سبزه
هوا نمناك
تني لرزان

در سر
فكر دانه
فكر گل
اميد زنده
دلي خوشحال

قدم در دي
فصل سرما
گرمي دست بر خاك
سرپناهي در آن سرما
بلور برف
ميكند با چتر باز
سوي ما پرواز

در آن صبح زيبا
سپيدي پيدا

زمان
سوار بر آن
مي تازيم سوي بهار

راه كوتاه
دل خوشحال
سور نزديك
برون داده دانه
سر ز خاك
خنده اي بر لب
اندكي صبر
نشسته ،‌ نگاه بر آن
قد رعنا ،‌ ساقه اي سبز

شكوفه پيدا
عطرش لبريز
بوي خوش
مي كشم من
نفسي تازه
عطر شادي

اميد پيدا
ز آن دانه
گلي رعنا
غنچه اي بسته
منتظر
تا پلكانش را
سوي من
باز كند غنچه
مشتاق
چه باشد در دلش

روي گردان
ديدم آن راه
راهي دراز
ز آن دانه
خاطرات تلخ ولي زيبا

باز شد غنچه
ندا سر داد
دانه اي بردار
انداز در خاك
كن گلستان
آن خاك

دشت پيدا
لاله زار در ذهن
ذهن خسته ولي بيدار
دشت پيدا
دشت پر گل
چكمه بر پا
كلاه بر سر
اين خوني و آن سبز
گاه خندان ،‌ گاه خاموش

باد در شب
رقص گلها
زداد ،‌ فرمان
به چپ ،‌ به راست
متحد
موج گلها
شد خاك
دشت زيبا
دشت پرگل
ز آن دانه
ز آن خاك

اميد پيدا
دلي زنده
وداع با دشت
سوي بيشه
در آن بيشه
آسمان سبز
ستون چوبي
كلبه اي پيداست
كلبه متروك
كلبه خاموش

زندگي زيبا

پرنده
ز آن شاخساران
صدا پيدا
سينه پر باد
سر ز بالا
نوا آنجاست

در آن بيشه
يكي پيدا
تبر بر دست
قتل و اعدام
تازيانه بر دل بيدار
قتل و غارت
صدا خاموش
زجر پيدا
ناله خاموش
يك وادي حرف نگفته
ترس و تشويش
در آن بيشه
يك لحظه سكوت
صداي ضربهء نابودي گل
كاج
سرو و سنبل
يك جلاد
تبر بر دست
حرف زور
حرف تهديد
بر نيايد چاره
ز آن يار
ز آن سرو
ز آن كاج
از آن بينندهء خاموش

افسوس كه از موج كاري نيايد
آن موج كند ويران
دلم رنجور
از آن صحنه
ميكنم ترك ، آن بيشه
مي روم ، سوي دريا
........ادامه دارد
سرودهء : خودم


Friday, January 20, 2006

يك لحظه نااميدي


اگه ننويسم چكار كنم ! واقعاْ خسته م ، خيلي خسته . خسته و دل بريده از همه چيز ، از همه چيز و همه كس . نا اميد از دنيا ، از دنيايي كه نمي دونم براي چي به آن راه پيدا كرده ام و براي چي در آن دنيا زنده ام ! هيچ وقت مثل الآن نبودم . انگيزه ام را از دست داده ام ،‌ حوصلهء شنيدن حرفهاي مثبت گرايانه و اميدبخش راهيان موفقيت و امثال اينهارو ندارم . حوصلهء نصيحت ندارم . حس مي كنم كه آزاد نيستم . يه عده اي ميگن كه تو چه كار داري كه آزاد باشي ، تو بايد خودت آزاده باشي و آزادي در وجود آدمه . پس كو اين آزادي درون ؟! پس كو اين همه وعده و وعيد ؟! دلم پر شده از چيزهايي كه منو از خودم خالي كرده ، پرشده از فريادي كه در اندرونم خاموشه ! به چي دل خوش كنم ؟! به هر چي هم كه دل خوش كردم بي فايده بوده . اصلاْ من اين مطالب را براي چي ، براي كي مي نويسم ؟! براي اينكه خودم را نشون بدم كه من هم هستم ؟ يا اينكه احساسم را به ديگران نشون بدم ؟ يا اينكه به ديگران خودم را نشون بدم تا آنها به طرفم بيان ؟ نمي دونم ، نمي دونم

مي خوام گريه كنم ، اما بعد از گريه چكار كنم ؟ من دردم را به كي بگم كه كمكم كنه ؟ هركس به اندازهء خودش درد داره ديگه كسي نمياد سراغ من كه

چرا آن كسي كه من را به وجود آورد از من نپرسيد كه مي خواي به اين دنيا بياي و اين زندگي را داشته باشي يا نه . اصلاْ زندگي يعني چي ؟ بعد از اين دنيا چه سرنوشتي خواهيم داشت ؟ نه من مي دونم و نه تو ! همش وعده و وعيد . اگه به من درخواست مرگ ميدادن الآن حاضر حاضر بودم ، اتفاقاْ خوشحال هم ميشدم

من واقعاْ گيج شده ام . با اين همه اديان ، با اين همه پيامبر ، با اين همه وعده و وعيد ، با اين همه ادا و اصول وووووووووو

من كه در اين دنياي مادي هستم چطور مي تونم مادي نباشم و به معنويات فكر كنم . از يه طرف ميان معنويت را رواج ميدن و اصولي را گوشزد مي كنند ، از طرف ديگه ميان ميگن بايد زندگي كرد ، آن هم در دنياي كاملاْ مادي با قوانيني كه در دنياي مادي وجود دارد . همه چيز را جلوي پايت مي گذارند و مي گويند به طرفش نرو

مثل يك بچه كه بهش ميگن اگه تو اين كارو انجام بدي و اون كارو انجام ندي ، بهت يه اسباب بازي يا خوردني خوشمزه ميدم ، و يا مي برمت شهربازي

همه چيز شده پول و احساس جايي ندارد . يه دختر با يه پسر دوست ميشه به خاطر اينكه پسره پولداره و ميتونه باهاش خوش بگذرونه . اما پسري كه پول نداره و به جاي آن يه احساس ، يه فكر ، يه اميد و يه .... داره ، محل سگ هم بهش نمي زارن . آدم بي پول يعني آدم مرده و بي وجود . آدم با احساس هم يعني ديوانه و مسخره و حال به هم زن

به اين دنيا آمده ايم به اجبار ، زندگي مي كنيم به اجبار ، و هزاران كار ديگر به اجبار

بعضي موقع ها ميشه كه واقعاْ كم ميارم . واقعاْ كم ميارم

اين نوشته هايم را زياد جدي نگير چون الآن اين احساس را دارم ، و الآن روحيه ام اينطوريه . يكم بگذره بهتر ميشم

خاطرهء يك بعدازظهر برفي


خاطرهء يك بعد از ظهر برفي
بعد از يك برف سنگين ، خيابان و درختان سفيدپوش شده بودند . برف بند آمده بود . وقتي به غرب نگاه مي كردي ، افق با رنگ طلايي اش نظرت را جلب مي كرد . و خورشيد در حال ترك كردن صحنهء زيباي برفي بود . لباسم را پوشيدم و رفتم بيرون قدم بزنم . واقعاْ لذت بخش و دل نشين بود . خيابون سفيد ، درختان سفيد ، پياده روها سفيد ، همه جا سفيد
سرماي هوا خيلي دلچسب بود . حال و هواي خيلي دلخوشي حكمفرما بود
فقط يك چيز را كم داشتم و جاش كنارم خالي بود ، و اون تو بودي

سررسيد

وقتي آگهي سرسيد موفقيت ٨٥ را در مجلهء موفقيت ديدم به ياد سال گذشته افتادم . وقتي فكرش را مي كنم مي بينم كه مثل باد گذشت . مي خواستم با اين سررسيد به موفقيت برسم و كارهايي را كه قصد انجامش را داشتم و هدف هايم را در آن بنويسم و هر روز مرورش كنم . مي خواستم مطالب درون اون سررسيد را هر روز بخونم . اما همش به فردا موكول مي كردم ، كه آن فردا هنوز نيامد و سال تمام شد . خيلي زود گذشت


سروده


از آن راهي كه به دَر هستم به چه راهي دَر گذر هستم
من ِ دربه در ، از چه سود بجستم من ِ چشم به در ،‌ در انتظار كه هستم
من كه به دنيا دل نبستم پس در اين دنيا به چه زنده هستم

اَندر دنيا ظلم گسترده شد ظلم درهر راهي آكنده شد

سرماي دلم برون نيايد زان سرما كسي به گزند نيايد
ز گرماي دلم برون فرستم ز انفاس خودم برون فرستم
آن كه مهرورزان در پي آنند آن كه نيك دلان در رَه ِآنند

اينقدر چرا در شك و گمانم اينقدر چرا مأيوس و دل نگرانم
من كه او را بديدم و بجستم پس چرا ترسان و دل پريشانم

اويي كه به من راهي نشان داد اويي كه به من مهري برون داد
اويي كه به من لطفي عطا كرد اويي كه مرا مدام صدا كرد

افسوس كه آن راه را نجستم آن مهر بي انتها را نديدم
آن صداي دل نواز را نشنيدم دستم را نبردم تا آن لطف را بگيرم

ز هزاران راه يك راه را بديدم ز آن راه ، شكست ها بچشيدم
اما چرا نديدم راه هاي دگر را آن راه هاي سبز و بي شكست را

زندگي


من در اين گيتي سرگردان به كجا خواهم رفت و به كجا خواهم رسيد و به چه كار خواهم آمد

نيمكت تنهايي را دوست خواهم داشت و در دنياي بي انتهاي وهمم بر روي آن خواهم نشست و با بالهاي خيالم به پرواز در خواهم آمد . زندگي را مي بينم كه به من لبخند مي زند ، از او مي پرسم : چرا به من لبخند مي زني ، جواب شنيدم كه : چون تو را دوست دارم ، دوستت دارم به تعداد دانه هاي برف و به تعداد ستارگان آسمان و به تعداد شنهاي روي زمين . گفت : تو را در آغوش مي گيرم و با دستاني باز منتظرم كه به طرفم آيي و مرا در آغوش بگيري . زندگي گفت : تو تنها نيستي ،‌ تو كسي را داري كه هميشه تو را با تمام وجود و با تمام عشق در بر گرفته . همان چيزي كه آرامش و سعادت را به تو هديه كرد و تجربه را نشانت داد و طعم ناگواري ها را به تو چشاند و نشاني خوشي را به تو داد . همان چيزي كه موقع تولدت به پيشوازت آمد و راه رفتن را به تو آموخت و در هنگام مرگ بدرقه ات خواهد كرد و تو را به ابديت خواهد سپرد
آن منم ، به طرفم بيا تا تو را در آغوش كشم و راه را نشانت دهم . گفتم : كدوم راه ؟ گفت : همان راهي كه تو را به ناشناختني نزديك خواهد كرد

ايران


ايران ، آن سرزمين غرق شده در عمق آبهاي ناآگاهي و ناتواني كه به سختي مي توان در آن قايق هاي رهايي بخش را يافت و به آن پناه برد تا ما را به ساحل نجات برساند . آن ساحلي كه در آن مي توان مردمان در آب افتاده ياري رساند و قايق هايي ساخت كه آن مردمان را نجات بخشد و به ساحل نجات رساند و ساحل را مملو از ياري اين مردمان كند تا به ياري هم قايق هاي بيشتري بسازيم و انسان هاي بيشتري را نجات بخشيم ، تا سرانجام بتوانيم ايران را از عمق تاريك آن آبها نجات بخشيم و به اراده و خواست خود ، تمدن و فرهنگ وپيشرفت را در آن بپرورانيم . اي رهايي يافتگان ، بياييد و در اين ساحل اميد خاموش ننشينيم ، چون به زودي اين ساحل هم اسير موجهاي ويرانگر خواهد شد و به زير آبهاي سرد فرو خواهد رفت . بياييد به اميد قايق هاي رهايي بخش باشيم و خود ، كشتي هاي بزرگي بسازيم كه مردمان بيشتري را نجات بخشد . بياييد ابرها را كنار بزنيم تا خورشيد روشنايي بخش ، اين آبها را بخشكاند و ايران را از آن آبهاي نااميدي نجات بخشد . ايراني كه ذره ذرهء وجود من و تو از آن است
خاموش نباشيم كه اين خاموشي ما را به درهء بي انتهاي سكوت خواهد كشاند
به اميد آن روز كه آن ساحل نجات همان ايران من و تو شود

تغيير


ساختن زندگي به عهدهء ماست . اين ما هستيم كه بايد زندگيمان را بسازيم . اما چگونه ؟ به نظر من با برنامه ريزي كردن مغز و دادن برنامه هاي جديد و كارساز به آن
من خودم در بيشتر موارد قدم اول را براي انجام كاري بر مي دارم . اما بعضي اوقات با موانع برخورد مي كنم . نمي دونم اسم اين بدشانسيه يا نه . و نمي دونم كه شانس تو زندگي وجود داره يا نه
در زندگي زياد نااميد شدم اما اين نااميدي خيلي زودگذر بوده . مواقعي هم كه در زندگي با سختي و بن بست و يكنواختي روبرو ميشم ،‌ مطمئنم كه گذراست . چون ناشناختني خيلي بهم كمك كرده . در اوج ناراحتي روزنه اي از خوشي را مي بينم . من دفعهء اول به چيزي كه دلم خواسته نرسيدم ، شايد هم دفعهء دوم و سوم هم نرسيده باشم ، اما يه روزي كه ديگه ازش نسبتاْ نااميد شدم بهش مي رسم . يعني در آخرين لحظه . مي رسم اما نه زود و نه دير
تا حالا نشستي آينده را ببيني ؟ آينده اي كه با كارهايي كه داري هرروز انجام ميدي . وقتي مي شيني مي بيني اگه همين طوري كه داري پيش ميري ، به جلو بري چه آينده اي در انتظارت خواهد بود . آينده اي كه شايد ناگوار باشه و خلاف ميلت ! يكدفعه به خودت مياي و ميگي كه ، نه ، اينطوري نميشه ، من بايد راه و روشم را عوض كنم
فرق آدما در چيه ؟ آيا در فكرشون نيست ؟ خوب روشنه كه به فكرشونه . چرا بعضي ها به موفقيت ميرسند و بعضي ها نه ؟ چون فكرشون فرق مي كنه
به من ميگن تو كه داري اينهمه از اين حرفا ميزني ،‌ چرا خودت تغييري نكردي . من تغيير كرده ام اما نه تغيير مادي . بيشتر اونا تغيير را در پولدار شدن مي بينن . اما من تغييري كرده ام كه خودم از درون حس ميكنم . بزار يكي از اين تغييرها را براتون بگم
تا چند سال پيش وقتي كسي سخنراني ميكرد و يا در جمعي صحبت ميكرد و درس مي داد ، مي گفتم اجب اعتماد به نفسي داره و خوش به حالش . در مورد خودم اين را بسيار دور از ذهن مي دونستم كه براي جمعي سخنراني كنم . در صورتيكه در حال حاضر به راحتي براي بقيه سخنراني مي كنم . و در كلاس ها درس ميدم و به اين كار خيلي علاقه دارم . اين يه تغيير بزرگيه كه در من به وجود اومده . و هنوز هم در فكر سخنراني در جمع صد نفري و يا بيشتر هستم و هيچ ترس و خجالتي هم ندارم . البته اين را هم بدانيد بد نيست كه من لكنت زبان هم دارم
اين فقط يه تغيير بود و تغييرات ديگري هم وجود داره . و من مطمئنم كه پيشرفت مادي بزرگي هم خواهم داشت
اميدوارم كه شما هم در زندگي تان تغييرات بزرگي بكنيد و با همت و تلاش و خواست خودتان به چيزهايي كه ميخواهيد برسيد . به اميد آن روز كه همه به خواسته هايمان برسيم
پيروز باشيد

Thursday, January 12, 2006

گزيده اي از منشور


گزيده اي از منشور حقوق بشر كوروش بزرگ

و اكنون پيام من كوروش ، فرمانرواي ايران ، بابل و كشورهاي چهارسوي جهان اين است
بر مردمان هيچ كشوري كه مرا نخواهند فرمان نخواهم راند و با مردمي كه فرمانروايي مرا نپذيرند نخواهم جنگيد . من يوغ برده داري مردم بابل را برداشتم تا نمايندگان و كارگزاران من از خريد و فروش زنان و مردان در قلمرو خود جلوگيري كنند تا اينگونه دارهاي ناپسند از سراسر جهان برچيده شود . به فرمان من از امروز مردمان در گزينش دين خود آزادند و آزاد هستند تا به زبان خود سخن گويند و در هر جاي سرزمين شان به كار پردازند . به فرمان من در شهرها جار زدند تا مردم را از آزادي گزينش دين ، آزادي گزينش زبان و آزادي گزينش كار آگاه كنند

آزادي گزينش دين *آزادي گزينش زبان *آزادي گزينش كار

Wednesday, January 11, 2006

آينهء تن

در آينهء دل بين دگر را نه در آينهء تن
ريخته اي دانه در وادي خشك گر بيني دگر در آينهء تن
چه سود است گر بيني دانهء دل مردم
بهره چه جستي از آن سود
سرودهء : خودم

ردپاي خدا




در تن پيدا كردم دلم را
وقتي در دل جستم خدا را
در خدا ديدم قدرت بي انتها را

در ساحل نا آرام دلم ، نديدم ردپاي خدارا
شكايت ها كردم از او
خدا گفت : آرام كن درياي دلت را تا موج ها نشويند ردپاي خالقت را
و من آرام كردم درياي دلم را و ديدم ردپاي خالقم ر
ا
سرودهء : خودم

زنگها را به صدا در آريد


زنگها را به صدا در آريد
با كبريت فطرت حقيقت جويت شمع دلت را روشن كن تا از روشنايي آن بهره جويي و به ديگران گرمي بخشي و با شمع وجودت فانوس عقل و ذهنت را روشن كن تا از روشنايي آن جادهء طويل آگاهي را ببيني و بيدار كن ذهن خسته ات را از خواب غفلت و آماده كن جسم ات را براي پيمودن جاده هاي بي انتهايي كه در آن قدم ميگذاري و ياري بخواه از آن كه هرچه داريم از اوست

رودخانهء نظم را در زندگي ات جاري ساز تا از آن به نظم بي انتهاي وجودت و نظم بي انتهاي دنيايت رسي ، نظمي كه دنيايت را به وجود آورد و حيات را به تو بخشيد

زنگها را به صدا درآريد و بيدار كنيد نواي درون را

مرواريد دلت را بيرون آر تا زيباييت نمايان شود
در نظر كوته بينان اين دُرّ پنداشته شود سنگ
آن كس كه نظر افكند به ظاهر
نديد آن دُرّ زيباي دل را
نوشتهء : خودم

تو تنها نيستي


آرامش را به تو هديه ميكنم وتو اين آرامش را به زندگي ات هديه كن

تو تنها نيستي

تو را در رنج و سختي قرار ميدهم تا ببيني رنگ خوشي را و بداني قدرش را و حس كني نسيم لطيفش را و ببويي عطر معطرش را و بجويي تجربهء دلنشين اش را

اگر سختي وجود نداشت و زندگي مملو از خوشي مي بود ، آنقدر خسته كننده و يكنواخت ميشد كه آن خوشي رنگ تلخي را به خود مي گرفت

شكست را با بوي موفقيت از بين ببر
با آواي موفقيت از ايستگاه شكست بگذر و به مقصد برس

تاريكي را با جرقه هاي پي در پي و پس از آن با شعله هاي روشنايي بخش از بين ببر و با خاموش شدن شعله به دنبال هيزم هايي بگرد تا تاريكي بعدي را از بين ببرد و اگر هيزم ها تر بودند منتظر بمان تا خشك شوند

دانه هاي عشق را در مزرعهء بزرگ دلت بكار تا رشد كنند و ديگران را از محصول اين دانه ها بهرمند كن
جامهء خودخواهي را از تنت بيرون كن تا ديگران تو را ببينند و به طرفت بيايند
نوشتهء : خودم

Sunday, January 08, 2006

سرودهء خودم

به هركه رسيدم
از نيك دلي
گفتم بيا با ما و نيامد
نيامد و مانديم بي يار
بي يار و بي كس ، تنها در اينجا
جز خدا ياري نيامد
جز خدا ياري نماند
از خدا بدي نيايد
از خدا، بي محلي سر نيايد

هديهء سال نو


هديهء سال نو
يك دلار و هشتاد و هفت سنت ! تمام پولش همين بود و شصت سنت آن را پول خردهايي تشكيل ميداد كه دلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزي فروش جمع كرده بود . اين دفعهء سوم بود كه دلا پول ها را مي شمرد ، يك دلار و هشتاد و هفت سنت ! فردا هم روز عيد بود . ظاهرا‍ً به جز اين كه روي نيمكت كهنه بيفتد و زار زار بگريد ، چارهء ديگري نداشت . همين كار را هم كرد . او به خوبي پي برده بود كه زندگي معجون دردآوري است از لبخندهاي زودگذر و انبوه غم و اندوه وسيلاب اشك و زاري . هنگامي كه صداي گريهء خانم خانه كم كم فرو مي نشست ، وضع خانه از اين قرار بود : اتاق مبله اي كه هفته اي هشت دلار كرايه داشت . البته وضع ظاهري خانه طوري نبود كه آن را متعلق به گدايان بدانيم ولي در عين حال بي شباهت به كلبهء درويشان هم نبود . در راهرو پايين يك صندوق نامه به ديوار نصب شده بود كه هرگز پستچي نامه اي در آن نينداخته بود و دكمهء زنگي در پهلوي در قرار داشت كه دست هيچ بشري روي آن فشار نياورده بود ، غير از اين ها پلاكي كه نام آقاي جيمز بر آن حك شده بود و روي در جلب نظر ميكرد . به نظر ميرسيد آن وقتي كه صاحب خانه هفته اي سي دلار حقوق ميگرفته حروف نامي كه روي پلاك حك شده بود درخشندگي بيشتري داشته است . ولي اكنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته اي بيست دلار آن درخشندگي اوليه را از دست داده بود . هر وقت كه آقاي جيمز به خانه مي آمد و به اتاقش در طبقهء فوقاني مي رسيد ، جيم ناميده ميشد ودر كنار خانم جيمز يعني همان دلا جاي مي گرفت . دلا زاري اش تمام شد . به كنار پنجره آمد و با چشماني تار به بيرون ، به گربهء خاكستري رنگي كه از كنار نرده مي گذشت ، خيره شد . با خود فكر كرد فردا روز عيد خواهد بود و من براي خريد هديهء جيم فقط يك دلار و هشتاد و هفت سنت دارم . اين نتيجهء ماه ها پس انداز و پول صرفه جويي او بود . از بيست دلار در هفته كه چيزي باقي نمي ماند . مخارج مثل هميشه بيشتر از انتظار او شده بود . فقط يك دلار و بيست و هفت سنت داشت كه براي جيم هديه بخرد . يك هديهء زيبا و تمام عيار و نادر . هديه اي كه لايق جيم باشد . ناگهان از پشت پنجره به جلوي آينه آمد ، چشمانش برق زد و به فاصلهء بيست ثانيه رنگ از چهره اش پريد ؛‌ به سرعت گيسوان بلندش را كه تا زير زانويش مي رسيد ، به جلو سينه اش ريخت . جيمز دو چيز داشت كه خودش و دلا به آن دو مي باليدند . يكي ساعت جيبي طلايي بود كه از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جيم به ارث رسيده بود . ديگري گيسوان بلند ‌ دلا بود . گيسوان زيباي دلا چون آبشار طلايي رنگي مي درخشيد و تقريباً شبيه دامني تا زير زانويش را پوشانيده بود . آنها را ماهرانه به روي سرش جمع كرد و پس از مكث كوتاهي در مقابل آينه دو قطره اشك از روي گونه هايش لغزيد و به روي قالي فرسوده و قرمز رنگ افتاد . بلوز كهنهء قهوه اي اش را پوشيد و كلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و به عجله از در خارج شد . در مقابل آرايشگاه « مادام سوفيا » ايستاد ؛ جملهء « همه رقم موي مصنوعي موجود است » در روي شيشهء ويترين مغازه توجهش را جلب كرد . از پلكان به سرعت بالا رفت و در حالي كه مثل بيد مي لرزيد ، خودش را جمع كرد و وارد سالن شد و با پيرزن فربه سفيدمويي كه سردي و خشكي از سرتاپايش مي باريد ، رو به رو گشت و گفت : مادام موي مرا مي خريد ؟ پيرزن جواب داد : آري كلاهت را بردار ببينم چه ريختي است . دلا كلاهش را برداشت و از زير آن آبشار طلايي رنگ سرازير شد . مادام سوفيا در حالي كه چنگال حريص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زيرورو مي كرد ، با خون سردي گفت : « بيست دلار » چشمان دلا از خوشحالي برقي زد . پس ، سراسيمه گفت : « حاضرم ‌؛ عجله كنيد .» دلا حدود دو ساعت كليهء مغازه ها را براي خريد هديهء جيم زير پا گذاشت تا عاقبت آن را يافت . در هيچ يك از مغازه ها مانند آن يافت نمي شد ، مسلماً آن را فقط براي جيم او ساخته بودند . زنجيري از طلاي سفيد بسيار سنگين و ساده ؛‌ البته چون ديگر چيزهاي خوب ظاهر فريبنده اي نداشت ، بلكه ارزش معنوي داشت و در خور ساعت جيم بود . دلا به محض ديدن آن دريافت كه اين زنجير فقط لياقت جيم او را دارد و بس ؛ زيرا چون خود او سنگين و گرانبها بود . پس از چانه زياد آن را به بيست و يك دلار خريد و با هشتاد و هفت سنت باقي مانده به خانه بازگشت . جيم ديگر با داشتن چنين زنجيري هميشه جوياي وقت خواهد بود ، چون گاهي اوقات به علت تسمهء چرمي كهنه اي كه به جاي زنجير به ساعتش بسته بود ، يواشكي به آن نگاه مي كرد . هنگامي كه دلا به خانه رسيد به فكر چاره اي براي ته ماندهء چپاول مادام سوفيا افتاد ؛ چراغ را روشن كرد و پس از گرم كردن انبر فر ، به ترميم غارتي كه از سخاوت توأم با عشق بر سرش آمده بود پرداخت . پس از چهل دقيقه سرش با فرهاي ريزي پوشيده شده بود . در آيينه عكس خودش را كه به مردان بيش از زنان شباهت داشت نگاه كرد . با خود گفت « جيم مرا خواهد كشت . با يك نگاه ، بومي افريقايي ام خواهد خواند . باشد آخر چه كار مي توانستم بكنم ؟! با يك دلار و هشتاد و هفت سنت چه كاري از دستم ساخته بود ؟ » سر ساعت قهوه را درست كرد و تاوه را براي گرم شدن در فر گذاشت . جيم هرگز دير نمي كرد . دلا زنجير را در دستش گرفت و در گوشهء ميز نزديك دري كه جيم هميشه از آن داخل مي شد قرار گرفت ، سپس صداي پاي او را در پايين پلكان شنيد و لحظه اي رنگ از چهره اش پريد . او عادت كرده بود كه براي هر كار جزئي و سادهء روزانه اش در دل دعا كند ؛ تا بدين وسيله مشكلش را آسان نمايد . حالا در دل دعا مي كرد : خدايا كاري كن كه از نظرش نيفتم و همچنان زيبا به نظر بيايم . در باز و جيم وارد شد در را پشت سر خود بست . جواني باريك و جدي به نظر مي آمد . طفلك بيست و دو سال از سنش مي گذشت و بار خانواده اي را به دوش مي كشيد . دستكش نداشت و به پالتوي نوي محتاج بود . جيم پشت در ايستاد و مثل مجسمه خشك شد . چشمانش را به دلا دوخته و با حالتي به دلا خيره شده بود كه دلا از بيان و پي بردن به احساسات دروني او عاجز شد و به وحشت افتاد ‌! نه حالت خشم بود نه تعجب . نه سرزنش و نه هيچ يك از آن حالاتي كه دلا خودش را براي برخورد با آنها حاضر كرده بود . جيم با همان حالت مخصوص بدون آنكه چشم از دلا برگيرد ، به او خيره شده بود . دلا از پشت ميز به سمت او رفت . فرياد كرد . « جيم ، عزيزم مرا اينطوري نگاه نكن . موهايم را زدم و براي خريدن عيدي خوبي براي تو آنها را فروختم . باور كن عزيزم ، بدون دادن عيدي خوبي به تو اين عيد برايم ناگوار بود . غصه نخور موهايم دوباره بلند خواهد شد . مجبور بودم اين كار را بكنم ، اهميتي ندارد . خيلي زود موهايم بلند مي شود . تبريك بگو . نمي داني چه عيدي قشنگي ، چه عيدي خوبي برايت گرفتم .» جيم مثل اينكه هنوز هم به اين حقيقت آشكار پي نبرده باشد ، با زحمت زياد پرسيد : موهايت را زدي ؟ دلا جواب داد :« آنها را زدم و فروختم ؛ آيا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداري ؟ من خودم هستم . همان دلاي قديم تو ، فقط موهايم را زدم ؛ مگر اين طور نيست ؟ » جيم با كنجكاوي اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسيد :« مي گويي موهايت را چيدي ؟» دلا گفت :« بي خود دنبالش نگرد ، مي گويم فروختم شب عيد است ، عصباني نشو ‌؛ به خاطر تو موهايم را از دست دادم . » ناگهان لحن صدايش تغيير كرد و در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود ، گفت : « جيم ، ممكن است موهاي سرم به شماره درآيند ولي عشقم نسبت به تو از شماره اعداد خارج است ! جيم شام را بكشم ؟ » جيم ناگهان به هوش آمد ؛ بسته اي را از جيب پالتو بيرون آورد ، بر روي ميز گذاشت و گفت : دلاي عزيزم ! بيخود دربارهء من اشتباه مكن ! هيچ يك از اين چيزها نمي تواند ذره اي از عشق و علاقهء مرا نسبت به تو كم كند . اما اگر آن بسته را باز كني علت بهت اوليهء مرا درك خواهي كرد . دلا با پنجه هاي سفيد به سرعت نخ ها و كاغذها را پاره كرد و فريادي از خوشحالي بركشيد ؛ سپس ، ماتمي گرفت و شيوني به پا كرد كه جيم با تمام قدرتش از عهدهء دلداري اش بر نمي آمد . زيرا يك دسته شانه اي كه مدتها داشتن آن را آرزو كرده بود ، روي ميز قرار داشت ! شانه هايي در صدف لاك پشت با دوره هاي جواهرنشان كه هر روز لااقل يك دقيقه آنها را در پشت ويترين مغازه مي نگريست . شانه هاي گرانبهايي كه ساليان دراز فقط به ديدارشان دل خوش بود و هرگز تصور نمي كرد روزي مالك آنها شود و اكنون آنها از آن او بودند ولي گيسواني را كه بايستي با آن زيور گرانبها مي آراست ، از دست داده بود . شانه ها را به سينهء خود چسبانيد ؛ سر را بلند كرد و با چشماني پر اشك و لبخندي گفت : جيم ، موهايم خيلي زود بلند مي شود . سپس ناگهان چون گربه اي كه حمله كند ، براي دادن عيدي جيم به او از جايش پريد . جيم هنوز عيدي زيبايش را نديده بود ؛ دستش را مشتاقانه جلو او گرفت و مشتش را باز كرد . فلز گرانبها از انعكاس آتش درون او مي درخشيد . قشنگ نيست جيم ؟ براي يافتنش تمام شهر را زير پا كردم ، حالا ديگر روزي صدبار به ساعتت نگاه خواهي كرد ؛ ساعتت را بده ببينم بهش مياد يا نه ؟ جيم ديگر نمي توانست سر پا بايستد . پس خود را به روي نيمكت انداخت و خنده را سر داد ؛ سپس رو به دلا كرد و گفت : دلاي عزيزم ، بيا عيدي هايمان را مدتي نگاه داريم . اين ها به قدري زيبا هستند كه بهتر است به اين زودي مصرفشان نكنيم . من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را براي تو خريدم ، حالا برو شام را بكش

اثري از : ويليام سيدني پورتر معروف به اُ . هنري‌