Friday, January 20, 2006

سروده


از آن راهي كه به دَر هستم به چه راهي دَر گذر هستم
من ِ دربه در ، از چه سود بجستم من ِ چشم به در ،‌ در انتظار كه هستم
من كه به دنيا دل نبستم پس در اين دنيا به چه زنده هستم

اَندر دنيا ظلم گسترده شد ظلم درهر راهي آكنده شد

سرماي دلم برون نيايد زان سرما كسي به گزند نيايد
ز گرماي دلم برون فرستم ز انفاس خودم برون فرستم
آن كه مهرورزان در پي آنند آن كه نيك دلان در رَه ِآنند

اينقدر چرا در شك و گمانم اينقدر چرا مأيوس و دل نگرانم
من كه او را بديدم و بجستم پس چرا ترسان و دل پريشانم

اويي كه به من راهي نشان داد اويي كه به من مهري برون داد
اويي كه به من لطفي عطا كرد اويي كه مرا مدام صدا كرد

افسوس كه آن راه را نجستم آن مهر بي انتها را نديدم
آن صداي دل نواز را نشنيدم دستم را نبردم تا آن لطف را بگيرم

ز هزاران راه يك راه را بديدم ز آن راه ، شكست ها بچشيدم
اما چرا نديدم راه هاي دگر را آن راه هاي سبز و بي شكست را

0 Comments:

Post a Comment

<< Home