Tuesday, January 24, 2006

سرگذشت


دانه اي دارم
دانهء گل
تكه خاكي
پرتوي اميد

دانه در دست
در آن خاك ،‌حفره اي پيدا
انداختم ،‌دانه در آن
ريختم خاك بر آن
قطره اي آب ، اندك نوري ز آفتاب
اميدي به آن دانه در زير خاك

در پس آن
يك دنيا صبر
دشت رؤيا
ذهن آشفته
تني خسته
دلي زنده
قطره اي آب ،‌ اندكي نور ز آفتاب
پي سرپناهي براي خاك

گذر در زمان
فصل برگ ريزان
نگاه ز آسمان ،‌ در پي باران
خش خش برگان
زير پاي ياران

آفتاب پنهان
هوا ابري
دلي خوشحال
پي آن ، باد و طوفان
ز آسمان باران
هوا نمناك ، دلي غمناك

تنهايي

شبي آرام
صداي نم نم باران
رقص شاخساران
سور و شادي
تك و تنها
با طبيعت
همراه ياران
صداي باد ،‌ ميان شاخساران
اندكي باد
اندكي باران
اختري پيدا
حكم دستور بند باران

دست به سينه
پاي پياده
در كوچهء خلوت
بوي نم ،‌ بوي سبزه
هوا نمناك
تني لرزان

در سر
فكر دانه
فكر گل
اميد زنده
دلي خوشحال

قدم در دي
فصل سرما
گرمي دست بر خاك
سرپناهي در آن سرما
بلور برف
ميكند با چتر باز
سوي ما پرواز

در آن صبح زيبا
سپيدي پيدا

زمان
سوار بر آن
مي تازيم سوي بهار

راه كوتاه
دل خوشحال
سور نزديك
برون داده دانه
سر ز خاك
خنده اي بر لب
اندكي صبر
نشسته ،‌ نگاه بر آن
قد رعنا ،‌ ساقه اي سبز

شكوفه پيدا
عطرش لبريز
بوي خوش
مي كشم من
نفسي تازه
عطر شادي

اميد پيدا
ز آن دانه
گلي رعنا
غنچه اي بسته
منتظر
تا پلكانش را
سوي من
باز كند غنچه
مشتاق
چه باشد در دلش

روي گردان
ديدم آن راه
راهي دراز
ز آن دانه
خاطرات تلخ ولي زيبا

باز شد غنچه
ندا سر داد
دانه اي بردار
انداز در خاك
كن گلستان
آن خاك

دشت پيدا
لاله زار در ذهن
ذهن خسته ولي بيدار
دشت پيدا
دشت پر گل
چكمه بر پا
كلاه بر سر
اين خوني و آن سبز
گاه خندان ،‌ گاه خاموش

باد در شب
رقص گلها
زداد ،‌ فرمان
به چپ ،‌ به راست
متحد
موج گلها
شد خاك
دشت زيبا
دشت پرگل
ز آن دانه
ز آن خاك

اميد پيدا
دلي زنده
وداع با دشت
سوي بيشه
در آن بيشه
آسمان سبز
ستون چوبي
كلبه اي پيداست
كلبه متروك
كلبه خاموش

زندگي زيبا

پرنده
ز آن شاخساران
صدا پيدا
سينه پر باد
سر ز بالا
نوا آنجاست

در آن بيشه
يكي پيدا
تبر بر دست
قتل و اعدام
تازيانه بر دل بيدار
قتل و غارت
صدا خاموش
زجر پيدا
ناله خاموش
يك وادي حرف نگفته
ترس و تشويش
در آن بيشه
يك لحظه سكوت
صداي ضربهء نابودي گل
كاج
سرو و سنبل
يك جلاد
تبر بر دست
حرف زور
حرف تهديد
بر نيايد چاره
ز آن يار
ز آن سرو
ز آن كاج
از آن بينندهء خاموش

افسوس كه از موج كاري نيايد
آن موج كند ويران
دلم رنجور
از آن صحنه
ميكنم ترك ، آن بيشه
مي روم ، سوي دريا
........ادامه دارد
سرودهء : خودم


0 Comments:

Post a Comment

<< Home