Saturday, March 25, 2006



سال 3743 زرتشتي
ونوروز باستاني
خجسته باد

Friday, March 17, 2006

دلم گرفته


در زنداني محبوسم كه
نميدانم درش كجاست
تا بتوانم از آن فرار كنم

دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
انگار چيزي را گم كرده ام
يا انگار مي خواهم چيزي را گم كنم
نميدونم ... برام مبهمه
كنار هر چيزي علامت سؤالي مي بينم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
گلويم را مي فشارند
صدايم را تبعيد كرده اند
احساسم را به انفرادي برده اند
به پاي دلم غل و زنجير بسته اند
افكارم را بازداشت كرده اند
در يك دستم علامت سؤال است و
در دست ديگرم علامت نقطه
نقطه اي كه پايان دهنده است
نقطه اي كه انتهاست
تنها چيزي كه در بساط دارم بغض است
بغضي كه شايد اشك نشود
بغضي كه شايد ترور شود
و ردپايي از خون در گلويم باقي گذارد
راه فراري نمي بينم
را فرار آن چيز مبهم است
دلم چيزي نمي خواد جزء
باز شدن آن غل و زنجيري كه به پايش بسته اند
نه زندگي مي خواد ، نه مرگ
فقط راه فرار مي خواهد
راه فرار را نشانم بده

Thursday, March 16, 2006

زندگي


من آمده ام
من وجود دارم
نبودنم غيرممكنه
به ظاهر با جسم آمده ام ، اما من چيز دگرم
من فقط و فقط جسم نيستم ،‌ نه ، من جسم نيستم
من توده اي از افكار و احساس هستم
فكر و حس و عشق و روح
اما عشقي مبهم در درونم موج ميزند ... آره ... عشقي مبهم
نميدونم چيه !
در درياي ابهام و شگفتي شناورم
اما افسوس كه شنا بلد نيستم
اون كيه كه ميتونه شنا كردن را به من .... آره .... شنا كردن را به من ياد بده
اون كيه كه مياد دستم را ميگيره و من را بيرون ميكشه ... اون كيه ؟ ... كاش ميدونستم كيه


زندگي ام مانند مردابي ست آرام
در بيشه اي دور افتاده ، كه كسي در آنجا نيست
فقط رهگذران از آن ميگذرند...و فقط از آن ميگذرند
در آن بيشه قصري ساخته ام .... از
انفاس وجودم .... از
نسيم احساسم .... از
عشق بي فروغي كه سوسوكنان ،‌ گوشهء آن قصر متروك ، گرمي ميبخشد
آن شعله نياز به معشوق دارد تا بتواند آن قصر را در گرماي خودش بكشاند
قصري ساخته ام ... كه
فكرم طراح آن است
و از وجودم كه به آن روح ميبخشد
اما افسوس كه كسي آن قصر ... آن قصر به اين بزرگي را نميبيند
زندگي ام مانند مردابي است آرام كه
رهگذراني در آن سنگي مي اندازند و مي روند
زندگي ام مانند مردابي ست آرام كه
رهگذراني با چوبي كنار آن بر آب مي زنند
آره ... زندگي ام مانند همان مرداب است
مردابي كه در شب چهرهء ماه را در دل خود دارد و
با گذر باد مي رخسد
اما افسوس كه آن مرداب رو به آرام شدن دارد ... رو به مرگ دارد
با گذر زمان آرام مي شود ... آرام ِآرام ... بي روح ِ بي روح
در تنهايي خودش
در قصر رؤيايي اش
در مكاني دور افتاده
چرا در آنجا ... كنار مرداب ... در آن قصر ... در آن بيشه ،‌ كسي نمي ماند
چرا كسي نمي ماند
من در آنجا منتظرم

Saturday, March 04, 2006

من

من ، درختي كه در بي كسي
با بادهاي پي در پي و طوفانهاي پي در پي
در حال شكست است
كجاست دست ياري ؟!
من كه قدمي برداشتم ، آن قدم هم در باتلاقي فرو رفت
و به ندرت يادم مي آيد كه بر زمين قدم گذارم
كجاست آن دست ياري ؟!
مدتي در نوميدي و مدتي پرانرژي ،
گاه قوي و گاه ضعيف !
اين چيست كه بر سر من آمده است ؟!
كجاست آن دست ياري ؟!
من به اميد زندگي و ياري آمده ام
من به اميد روزي زيبا آمده ام
من به اميد آغوشي گرم آمده ام
من به اميد تو آمده ام
پس تو كجايي ؟!
كاش ميشد لحظه اي در كلبهء تنهايي در سكوت و آرامش زندگي كرد
اما كجايي تنهايي ؟
من به سايهء تو احتياج دارم
ميخواهم لحظه اي خودم باشم
دستم را بگير تا آرام باشم

١٣ اسفند ١٣٨٤
دانشگاه