Friday, January 20, 2006

زندگي


من در اين گيتي سرگردان به كجا خواهم رفت و به كجا خواهم رسيد و به چه كار خواهم آمد

نيمكت تنهايي را دوست خواهم داشت و در دنياي بي انتهاي وهمم بر روي آن خواهم نشست و با بالهاي خيالم به پرواز در خواهم آمد . زندگي را مي بينم كه به من لبخند مي زند ، از او مي پرسم : چرا به من لبخند مي زني ، جواب شنيدم كه : چون تو را دوست دارم ، دوستت دارم به تعداد دانه هاي برف و به تعداد ستارگان آسمان و به تعداد شنهاي روي زمين . گفت : تو را در آغوش مي گيرم و با دستاني باز منتظرم كه به طرفم آيي و مرا در آغوش بگيري . زندگي گفت : تو تنها نيستي ،‌ تو كسي را داري كه هميشه تو را با تمام وجود و با تمام عشق در بر گرفته . همان چيزي كه آرامش و سعادت را به تو هديه كرد و تجربه را نشانت داد و طعم ناگواري ها را به تو چشاند و نشاني خوشي را به تو داد . همان چيزي كه موقع تولدت به پيشوازت آمد و راه رفتن را به تو آموخت و در هنگام مرگ بدرقه ات خواهد كرد و تو را به ابديت خواهد سپرد
آن منم ، به طرفم بيا تا تو را در آغوش كشم و راه را نشانت دهم . گفتم : كدوم راه ؟ گفت : همان راهي كه تو را به ناشناختني نزديك خواهد كرد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home