Sunday, January 08, 2006

هديهء سال نو


هديهء سال نو
يك دلار و هشتاد و هفت سنت ! تمام پولش همين بود و شصت سنت آن را پول خردهايي تشكيل ميداد كه دلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزي فروش جمع كرده بود . اين دفعهء سوم بود كه دلا پول ها را مي شمرد ، يك دلار و هشتاد و هفت سنت ! فردا هم روز عيد بود . ظاهرا‍ً به جز اين كه روي نيمكت كهنه بيفتد و زار زار بگريد ، چارهء ديگري نداشت . همين كار را هم كرد . او به خوبي پي برده بود كه زندگي معجون دردآوري است از لبخندهاي زودگذر و انبوه غم و اندوه وسيلاب اشك و زاري . هنگامي كه صداي گريهء خانم خانه كم كم فرو مي نشست ، وضع خانه از اين قرار بود : اتاق مبله اي كه هفته اي هشت دلار كرايه داشت . البته وضع ظاهري خانه طوري نبود كه آن را متعلق به گدايان بدانيم ولي در عين حال بي شباهت به كلبهء درويشان هم نبود . در راهرو پايين يك صندوق نامه به ديوار نصب شده بود كه هرگز پستچي نامه اي در آن نينداخته بود و دكمهء زنگي در پهلوي در قرار داشت كه دست هيچ بشري روي آن فشار نياورده بود ، غير از اين ها پلاكي كه نام آقاي جيمز بر آن حك شده بود و روي در جلب نظر ميكرد . به نظر ميرسيد آن وقتي كه صاحب خانه هفته اي سي دلار حقوق ميگرفته حروف نامي كه روي پلاك حك شده بود درخشندگي بيشتري داشته است . ولي اكنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته اي بيست دلار آن درخشندگي اوليه را از دست داده بود . هر وقت كه آقاي جيمز به خانه مي آمد و به اتاقش در طبقهء فوقاني مي رسيد ، جيم ناميده ميشد ودر كنار خانم جيمز يعني همان دلا جاي مي گرفت . دلا زاري اش تمام شد . به كنار پنجره آمد و با چشماني تار به بيرون ، به گربهء خاكستري رنگي كه از كنار نرده مي گذشت ، خيره شد . با خود فكر كرد فردا روز عيد خواهد بود و من براي خريد هديهء جيم فقط يك دلار و هشتاد و هفت سنت دارم . اين نتيجهء ماه ها پس انداز و پول صرفه جويي او بود . از بيست دلار در هفته كه چيزي باقي نمي ماند . مخارج مثل هميشه بيشتر از انتظار او شده بود . فقط يك دلار و بيست و هفت سنت داشت كه براي جيم هديه بخرد . يك هديهء زيبا و تمام عيار و نادر . هديه اي كه لايق جيم باشد . ناگهان از پشت پنجره به جلوي آينه آمد ، چشمانش برق زد و به فاصلهء بيست ثانيه رنگ از چهره اش پريد ؛‌ به سرعت گيسوان بلندش را كه تا زير زانويش مي رسيد ، به جلو سينه اش ريخت . جيمز دو چيز داشت كه خودش و دلا به آن دو مي باليدند . يكي ساعت جيبي طلايي بود كه از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جيم به ارث رسيده بود . ديگري گيسوان بلند ‌ دلا بود . گيسوان زيباي دلا چون آبشار طلايي رنگي مي درخشيد و تقريباً شبيه دامني تا زير زانويش را پوشانيده بود . آنها را ماهرانه به روي سرش جمع كرد و پس از مكث كوتاهي در مقابل آينه دو قطره اشك از روي گونه هايش لغزيد و به روي قالي فرسوده و قرمز رنگ افتاد . بلوز كهنهء قهوه اي اش را پوشيد و كلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و به عجله از در خارج شد . در مقابل آرايشگاه « مادام سوفيا » ايستاد ؛ جملهء « همه رقم موي مصنوعي موجود است » در روي شيشهء ويترين مغازه توجهش را جلب كرد . از پلكان به سرعت بالا رفت و در حالي كه مثل بيد مي لرزيد ، خودش را جمع كرد و وارد سالن شد و با پيرزن فربه سفيدمويي كه سردي و خشكي از سرتاپايش مي باريد ، رو به رو گشت و گفت : مادام موي مرا مي خريد ؟ پيرزن جواب داد : آري كلاهت را بردار ببينم چه ريختي است . دلا كلاهش را برداشت و از زير آن آبشار طلايي رنگ سرازير شد . مادام سوفيا در حالي كه چنگال حريص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زيرورو مي كرد ، با خون سردي گفت : « بيست دلار » چشمان دلا از خوشحالي برقي زد . پس ، سراسيمه گفت : « حاضرم ‌؛ عجله كنيد .» دلا حدود دو ساعت كليهء مغازه ها را براي خريد هديهء جيم زير پا گذاشت تا عاقبت آن را يافت . در هيچ يك از مغازه ها مانند آن يافت نمي شد ، مسلماً آن را فقط براي جيم او ساخته بودند . زنجيري از طلاي سفيد بسيار سنگين و ساده ؛‌ البته چون ديگر چيزهاي خوب ظاهر فريبنده اي نداشت ، بلكه ارزش معنوي داشت و در خور ساعت جيم بود . دلا به محض ديدن آن دريافت كه اين زنجير فقط لياقت جيم او را دارد و بس ؛ زيرا چون خود او سنگين و گرانبها بود . پس از چانه زياد آن را به بيست و يك دلار خريد و با هشتاد و هفت سنت باقي مانده به خانه بازگشت . جيم ديگر با داشتن چنين زنجيري هميشه جوياي وقت خواهد بود ، چون گاهي اوقات به علت تسمهء چرمي كهنه اي كه به جاي زنجير به ساعتش بسته بود ، يواشكي به آن نگاه مي كرد . هنگامي كه دلا به خانه رسيد به فكر چاره اي براي ته ماندهء چپاول مادام سوفيا افتاد ؛ چراغ را روشن كرد و پس از گرم كردن انبر فر ، به ترميم غارتي كه از سخاوت توأم با عشق بر سرش آمده بود پرداخت . پس از چهل دقيقه سرش با فرهاي ريزي پوشيده شده بود . در آيينه عكس خودش را كه به مردان بيش از زنان شباهت داشت نگاه كرد . با خود گفت « جيم مرا خواهد كشت . با يك نگاه ، بومي افريقايي ام خواهد خواند . باشد آخر چه كار مي توانستم بكنم ؟! با يك دلار و هشتاد و هفت سنت چه كاري از دستم ساخته بود ؟ » سر ساعت قهوه را درست كرد و تاوه را براي گرم شدن در فر گذاشت . جيم هرگز دير نمي كرد . دلا زنجير را در دستش گرفت و در گوشهء ميز نزديك دري كه جيم هميشه از آن داخل مي شد قرار گرفت ، سپس صداي پاي او را در پايين پلكان شنيد و لحظه اي رنگ از چهره اش پريد . او عادت كرده بود كه براي هر كار جزئي و سادهء روزانه اش در دل دعا كند ؛ تا بدين وسيله مشكلش را آسان نمايد . حالا در دل دعا مي كرد : خدايا كاري كن كه از نظرش نيفتم و همچنان زيبا به نظر بيايم . در باز و جيم وارد شد در را پشت سر خود بست . جواني باريك و جدي به نظر مي آمد . طفلك بيست و دو سال از سنش مي گذشت و بار خانواده اي را به دوش مي كشيد . دستكش نداشت و به پالتوي نوي محتاج بود . جيم پشت در ايستاد و مثل مجسمه خشك شد . چشمانش را به دلا دوخته و با حالتي به دلا خيره شده بود كه دلا از بيان و پي بردن به احساسات دروني او عاجز شد و به وحشت افتاد ‌! نه حالت خشم بود نه تعجب . نه سرزنش و نه هيچ يك از آن حالاتي كه دلا خودش را براي برخورد با آنها حاضر كرده بود . جيم با همان حالت مخصوص بدون آنكه چشم از دلا برگيرد ، به او خيره شده بود . دلا از پشت ميز به سمت او رفت . فرياد كرد . « جيم ، عزيزم مرا اينطوري نگاه نكن . موهايم را زدم و براي خريدن عيدي خوبي براي تو آنها را فروختم . باور كن عزيزم ، بدون دادن عيدي خوبي به تو اين عيد برايم ناگوار بود . غصه نخور موهايم دوباره بلند خواهد شد . مجبور بودم اين كار را بكنم ، اهميتي ندارد . خيلي زود موهايم بلند مي شود . تبريك بگو . نمي داني چه عيدي قشنگي ، چه عيدي خوبي برايت گرفتم .» جيم مثل اينكه هنوز هم به اين حقيقت آشكار پي نبرده باشد ، با زحمت زياد پرسيد : موهايت را زدي ؟ دلا جواب داد :« آنها را زدم و فروختم ؛ آيا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداري ؟ من خودم هستم . همان دلاي قديم تو ، فقط موهايم را زدم ؛ مگر اين طور نيست ؟ » جيم با كنجكاوي اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسيد :« مي گويي موهايت را چيدي ؟» دلا گفت :« بي خود دنبالش نگرد ، مي گويم فروختم شب عيد است ، عصباني نشو ‌؛ به خاطر تو موهايم را از دست دادم . » ناگهان لحن صدايش تغيير كرد و در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود ، گفت : « جيم ، ممكن است موهاي سرم به شماره درآيند ولي عشقم نسبت به تو از شماره اعداد خارج است ! جيم شام را بكشم ؟ » جيم ناگهان به هوش آمد ؛ بسته اي را از جيب پالتو بيرون آورد ، بر روي ميز گذاشت و گفت : دلاي عزيزم ! بيخود دربارهء من اشتباه مكن ! هيچ يك از اين چيزها نمي تواند ذره اي از عشق و علاقهء مرا نسبت به تو كم كند . اما اگر آن بسته را باز كني علت بهت اوليهء مرا درك خواهي كرد . دلا با پنجه هاي سفيد به سرعت نخ ها و كاغذها را پاره كرد و فريادي از خوشحالي بركشيد ؛ سپس ، ماتمي گرفت و شيوني به پا كرد كه جيم با تمام قدرتش از عهدهء دلداري اش بر نمي آمد . زيرا يك دسته شانه اي كه مدتها داشتن آن را آرزو كرده بود ، روي ميز قرار داشت ! شانه هايي در صدف لاك پشت با دوره هاي جواهرنشان كه هر روز لااقل يك دقيقه آنها را در پشت ويترين مغازه مي نگريست . شانه هاي گرانبهايي كه ساليان دراز فقط به ديدارشان دل خوش بود و هرگز تصور نمي كرد روزي مالك آنها شود و اكنون آنها از آن او بودند ولي گيسواني را كه بايستي با آن زيور گرانبها مي آراست ، از دست داده بود . شانه ها را به سينهء خود چسبانيد ؛ سر را بلند كرد و با چشماني پر اشك و لبخندي گفت : جيم ، موهايم خيلي زود بلند مي شود . سپس ناگهان چون گربه اي كه حمله كند ، براي دادن عيدي جيم به او از جايش پريد . جيم هنوز عيدي زيبايش را نديده بود ؛ دستش را مشتاقانه جلو او گرفت و مشتش را باز كرد . فلز گرانبها از انعكاس آتش درون او مي درخشيد . قشنگ نيست جيم ؟ براي يافتنش تمام شهر را زير پا كردم ، حالا ديگر روزي صدبار به ساعتت نگاه خواهي كرد ؛ ساعتت را بده ببينم بهش مياد يا نه ؟ جيم ديگر نمي توانست سر پا بايستد . پس خود را به روي نيمكت انداخت و خنده را سر داد ؛ سپس رو به دلا كرد و گفت : دلاي عزيزم ، بيا عيدي هايمان را مدتي نگاه داريم . اين ها به قدري زيبا هستند كه بهتر است به اين زودي مصرفشان نكنيم . من هم ساعتم را فروختم و با پول آن شانه ها را براي تو خريدم ، حالا برو شام را بكش

اثري از : ويليام سيدني پورتر معروف به اُ . هنري‌

0 Comments:

Post a Comment

<< Home