Wednesday, April 26, 2006

نمي دونم

يه حس تنهايي طلب درونم وجود داره . تو يه جمعي هستيم و ميگيم و ميخنديم كه يدفعه كناره ميگيرم . دلم ميخواد فرار كنم . نميخوام حتي يك لحظه اونجا باشم . از من مي پرسن چي شده مهدي ، من جوابي ندارم كه بگم ،‌به اين دليل كه شايد ندونن كه من چي ميگم
نميدونم زندگي ارزش داره كه باهاش بمونم يا نه ! در يه حالت گيجي سير ميكنم . نميدونم چه تصميمي بگيرم . نميتونم يه مسئوليتي رو قبول كنم ،‌اين يعني چي ! فكرميكنم يعني اينكه برم يه جايي دورافتاده و خلوت و در باتلاق تنهايي ام فرو برم
ممكنه كه من مال اين دنيا نباشم ، اين را هم نميدونم
سوم اريبهشت 85
صبح يكشنبه

صداي من

صداي من از درون من است
صداي من از غم دل من است
صداي من از دلتنگي ست
صداي من از خستگي من است

من آن زنداني
در سلول انفرادي
در صحرايي دورافتاده
كه كركس هاي ذهنم ، مي بلعند ذره ذرهء وجودم را

آه ، صداي من نالهء من است

عشقي وجود ندارد
عشق مرد و
افتاد لاشه اش در وادي ذهن
شايد هم من عينك بدبيني ام را از چشمان دركم برنداشته ام
عشقي پيدا نيست
شايد هوس باشه
هوسي رودگذر
شايد هم خودخواهي باشد

بزن باران

بزن باران صفا ده دل ياران
بشوي سرمه هاي چشم ياران
بدم روحي بزرگ در جسم خسته م
بده حال و هوايي دگر را
من آشناي غريبم
آن آشناي غريب در انتظار تو
اي ابرها بياييد سقفي بسازيد
بزن باران كه صدايت با من آشناست

Monday, April 24, 2006

اين چه حسيه

آه خداي من اين چه حسيه كه من دارم ! چندتا حس آميخته با هم . دلتنگي ، پوچي ، دلسوزي ، ذلت ، ترس و كمي نااميدي و بيشتر از همه حس دلتنگي . دلم ميخواد بشينم و زارزار گريه كنم و با خداي خودم تنها باشم اما افسوس كه الآن تنها نيستم ولي در دلم با او تنهام . دلم مي سوزه ، براي خودم ، براي خانوادم ، براي اطرافيانم و براي همه . احساس ميكنم كه خيلي ذليل و خواريم ، ما انسانها و مخصوصاً خودم . در اين دنيا ذليل و پستيم . حتي مرگ هم ديگه راه حل و راه فرار نيست . دنيا مثل زنداني شده كه درهاش براي هميشه بسته ست و راه فراري پيدا نميشه . چه حسي به آدم دست ميده وقتي توي اين زندانه
اشك توي چشمام جمع شده . با انگشتانم پاكش ميكنم و به نوشتن ادامه ميدم
تكرار زندگي يعني چي . چرا كسي به كسي اعتماد نميكنه . چرا كسي درك نميكنه
ميخوام به جلو برم ، ميخوام خودم را جلوه بدم و نمايان كنم ، ميخوام در بين مردم باشم و پرانرژي . اما يه حسي ميگه نرو و يه حسي ميگه برو
آدما يه ديوانه ، يه گوشه گير ، يه عصباني ،‌يه دپرس و در عين حال يه مثبت انديش ، يه آدم پرانرژي ،‌ يه آدم خندان مثل منو نميفهمن و دوست ندارن
اگه ميخواي بين اين آدما باشي يا بايد مثل خودشون باشي و يا بدتر از خودشون و يا معمولي ، وگرنه طرد ميشي و مورد بي محلي و حسادت و حقارت و .... ، و امثال اينا قرار ميگيري
خداي من ،‌من ميدونم تو بهترين دوست مني و منو درك ميكني و ميفهمي كه من چي ميگم و كمكم ميكني . در زندگي خيلي كمكم كردي و نميدونم چطوري از تو سپاسگزاري كنم
از يك طرف تنهايي را دوست دارم و از طرف ديگه ميخوام با گمشده ام باشم . گمشده اي كه با وجود گرمش به آرامش عميقي ميرسم و آن را به جمع تنهاييم دعوت ميكنم
ولي افسوس كه من هم مثل همه آدمم و قوانين بر من حاكمه . ولي افسوس كه من هم مثل آدما ضعيف و ذليلم و در عين حال قدرتمند
ميخواهم از آدما دور باشم ولي زندگي و اطرافيانم و چيزاي ديگه منو به طرف خودشون ميكشن و نميزارن
قوانين يعني محدوديت و محدوديت يعني خوار و پست بودن
روح بي انتهايم در جسم محدودم گرفتاره . روحم ميخواد آزاد باشه ولي جسمم اون را به حبس ميبره و ترس را زندانبان قرار ميده
اي آفريدگار من كمكم كن
سي ام فروردين 85
ساعت حدوداي 11 شب

Monday, April 10, 2006

صداي شب


راز شب ، رازي ست بزرگ
در سايه سار شب
درختان
بر تن ميكنند
جامهء تاريكي
پرندهء آوازخوان
بر شاخسار بلند
شروع به خواندن مي كند
باد مي نوازد
وعمق موسيقي
سكوت شب است
آهنگي دلنشين
سرودي منظم
انگار كه نوايش با دلم آشناست
با صدايش مرا
به عمق ذهن شب ميبرد
اي پرندهء آوازخوان
با تو تنها نيستم
صدايت با دلم آشناست
بيدارم براي تو
جاني دوباره ميگيرم با نواي تو
نديدمت
اما دوستت دارم
چون صدايت با دلم آشناست

اي كاش


كاش اكنون
در ميان اقيانوس خاموش
سوار بر كشتي عشق
تو را در آغوش مي گرفتم
و با گرماي تنت براي خود قصري مي ساختم
تا در آغوش هم ، با مي ِ خوني
بر آتش عشقمان فزوني دهيم

نميدانم چه بنويسم

نميدانم چه بنويسم
چه بگويم
فكرم ، درونم ، دريايي از كلمات و آهنگها در خود دارد
كه امواجش بر ساحل انگشتانم
كه قلم بر دست دارد ، فرو ميريزد
و ورق ، همانند شنهاي ساحل
آبهاي امواج را بر خود نقش ميكند
برگه هاي سفيد
با قلقلك هاي قلم
خود را ارضا ميكند
و آن دو مونس من اند
آرامشي در من پرواز ميكند و
خوابي در چشمانم موج ميزند