Saturday, May 27, 2006

شب باراني 2

آه چه شبي بود آن شب زير باران
شبحي بيش نبودم در آن شب زير باران
در پس باغ خاموش
زير درختاني كه پنجه هايشان را در هم فرو برده ،
و رعدوبرقي آنچنان هول انگيز و با شكوه
كه انگار
شير عظيم الجثه اي نعره ميكشد ،
آن نعره سرآغاز خرد شدن ابرهاي بلورين بود ،‌
كه بلورهاي خرد شده اش را
از لاي پنجه هاي در هم رفتهء درختان بر اندام شبح بيگانهء آن كوچه باغ فرو ريخت

آن شب وعدهء ديدار من بود
آسمان مي گرييد
اما افسوس كه بغض بيچارهء من در حبس بود
باز امشب فرصتي يافتم
براي وعدهء ديدار
براي گفتگو
براي سرودن

چرا گريزانند از باران ،‌ مردم اين شهر ؟!
در آن شهر انگار بيگانه بودم
شبحي بيگانه
و يا شايد بيگانه اي ديوانه !
اما خوشحال بودم
كه به اشك آسمان آغشته بودم
خلاف قانون شهر
تك پياده در خيابان
چرا گريزانند از باران بهاران ،‌ مردم اين شهر ؟!

وعدهء ديدار من بود
وعدهء ديدار در كوچه باغ ،‌ زير باران بهاران
شرمم آمد كه از آن بگريزم
رفتم و دويدم
در طبيعت زنده تر از ما
و ماي مرده تر از آن
ما همه مرده ايم و خود بي خبريم
بي خبر از مردگي
بي خبر از خفتگي
و بي خبر از خموشي
جمعه شب 15 ارديبهشت 85

0 Comments:

Post a Comment

<< Home