Tuesday, September 13, 2005

success

امشب هوا بارونيه . عين هواي شمال سرد و گرم ميشه . بوي دلخوشي داره
بسيار خب ؛ ميخوام كمي راجع به موفقيت بنويسم
خدارو شكر كه روحيه ام عاليه
من تشنهء موفقيتم ؛ چون موفقيت حق هر انسان آگاهه ؛ كسي كه خواهانش باشه و در راهش تلاش كنه
دنبالش نگرد چون همين دوروبراست
موفقيت چيزي نيست كه تعريف خاصي براي همه داشته باشه ، بلكه براي هركسي يه معني داره
زندگي آدماي موفق واقعاً شنيدنيه
بيشتر آنها شرايط سخت و دشواري داشتن و پس از تلاشهاي مستمر و آگاهانه به هدفشون رسيدند
به هدف رسيدن تصادفي نيست بلكه كاري كاملاً آگاهانه هست
ملزم به يه برنامه
ملزم به داشتن يه ارادهء قوي
انسان قدرت چنان عظيمي داره كه ميتونه دنيا رو متحول كنه
مغز اگر به طرز صحصيح تربيت و هدايت بشه ، انسان ميتونه به اين قدرت عظيم دست پيدا كنه

رسيدن به هدفمون و آرزوهاي والامون ، بعيد و دور از ذهن نيست بلكه كاملاً شدنيه . حالا اون هدفمون هرچه ميخواد باشه ، فقط بايد بخواي و دست به عمل بزني
نوشته : خودم

تنها بودن


الآن كه دارم مينويسم دلم ميخواد تنها باشم ، تنهاي تنها

الآن نزديكاي ظهره . اصلاً دلم نميخواست اين موقع باشه . دلم ميخواد شب باشه ، شب باشه و تنها باشم . حس شب حسي ديگس

الآن كه ظهره ، حسي كه شب دارم ، نميتونم الآن داشته باشم

صبح رفتم كافي نت ، رفتم كه نتايج كنكور سراسري را بگيرم ، اما اينقدر شلوغ بود كه نتونستم ، بعد يكي از كسائي كه تو ياهو مسنجر داشتم ، آآن شد ، و اون برام پيدا كرد . بهم گفت كه هنر و رياضي مجاز شدم . اما تو رتبه گند زده بودم . ايميل داشتم اما حوصلهء جواب دادن نداشتم ، حوصله هم نداشتم با كسي بچتم . از كافي نت اومدم خونه

در حالي كه دلم ميخواست تنها باشم همه خونه بودند

ناراحتم ، دلم ميخاد گريه كنم ، اما نميشه

از نتايج كنكور ناراحت نبودم ، چون هرچه قدر بكاري همان قدر هم درو ميكني ، و اصلاً خودم از قبل پيش بيني ميكردم ، تازه فكر ميكردم كه مجاز نشم


فكر كنم تا حدودي بدونم چرا دپرس شدم . وقتي يه چيز ناخوشايندي پيش مياد يا جواب منفي ميشنوم يا كلاً در كاري موفق نميشم ، تمام شكست هاي گذشته ام به يادم ميآد و يه جورايي تو دپرس شدنم تأثير داره

ذهنم مشغول و مغشوشه . نميخوام در حال حاضر صدايي رو بشنوم

دلم پر شده . دلم ميخواد گريه كنم . دلم ميخواد با صداي بلند و از ته دل بخونم . ميخوام خالي بشم . ميخوام آزاد باشم . دلم ميخواد راهي را برم كه دلخواه خودمه

يه لحظه اي نياز دارم كه يكي پيشم باشه ، يه محرم درد آشنا ، يكي كه تو آغوشش بگيرم و كنارش بشينم و اون هم منو تو آغوش بگيره ، اما كسي نيست
يه لحظه اي دلم ميخواد تنها باشم ، در حالي كه دوروبرم شلوغه
يه لحظه ميخوام گريه كنم كه منو به خنده واميدارند
يه لحظه دلم ميخواد داد بزنم در حالي كه فريادم در درونم خاموش ميشه
يه لحظه ....... كه
اما يك لحظه هم ميشه كه دلم ميخواد بنويسم ، كه مينويسم

الآن دپرس ، غمگين ، دلگير و افسرده هستم

داستان زندگي مورچه ها به يادم اومد . مورچه ها هر لحظه در حال تلاشند و هيچ وقت از تلاش بازنمي ايستند . اگه چيزي را كه دارند حمل ميكنند ، بافته ، دوباره تلاش ميكنند . آنقدر تلاش ميكنند تا محموله را به مقصد برسانند . يك مورچه هيچ وقت نا اميد نميشه . بلكه هميشه تلاش ميكنه

من ميخوام مثل مورچه ها باشم ، و سعي خودم را ميكنم كه مثل مورچه ها باشم و تلاش كنم و نا اميد نشم
شاد باشيد
نوشته : خودم