Saturday, May 28, 2005

خاطره


1384/اردیبهشت/31 شنبه
شب حدودای ساعت 21 هم رفتم بدوام و هم خرید کنم . تلفن عمومی خالی بود . گفتم برم به رضا(پسر عموم) ی زنگی بزنم .باهم 2شنبه قرار گذاشتیم بری اینکه به من اتوکد یاد بده تا من برم شرکتشون کار کنم
درهای بیشتری به رویم باز شده از بابت هم احساس خوشحالی میکنم
شب با نورا(دختر خاله دوست داشتنی ام ) چت کردم.ما تقریبا فکرامون مثل هم هست . احساسی که اون داشت من هم ی جورایی داشتم
شرایطمون ی جورایی به ما اجازه پیشرفت وآرامش نمیده.دنبال آرامش هستیم . دنبال کسایی هستیم که مثل خودمون باشن . بیشتر آدما راه های همیشگی خودشونو میرن .ما دنبال راه های متفاوت از اکثریت هستیم .دوستای زیادی نداریم چون طاغت نداریم باهاشون باشیم . فکرشون وبعضی از رفتارها و حرکاتشون آزارمون میده .البته شرایطمون هم ی جورایی مانع میشه که دوستای بیشتر و بهتری داشته باشیم
نورا نوشتن رو دوست داره و مینویسه - درست مثل من -
ما با هم تصمیم گرفتیم که پیشرفت کنیم و خودمون را از این شرایط نجات بدیم و به موفقیت برسیم.من الان به طور جدی شروع نکردم . گذاشتم بعد از کنکور تحمیلی
افق روشن و امید را مبینیم
امشب هوا خیلی خنکه . رفتم تو رختخواب . دلم میخواست فکر کنم اما خوابم میومد . حس خوبی داشتم . انگار مست بودم(بدون اینکه چیزی خورده باشم).دیگه خودم نفهمیدم کی خوابم برد

به امید روزهای زیباتر

شب باروني




1384/اردیبهشت/30 جمعه ساعت 1:10 5شنبه شب
ساعت یک و ده دقیقه جمعه بود که آسمون غرید و شمشیر براقش را پی در پی بر آسمون مینواخت و با فرمانی آسمون شکافت و چتر بازان بلورین تمام آسمون را در بر گرفتند
صدای رژه بلورهای بارون و صدای بم آسمون با تمام ابهت هولناکش که به این ارتش بلورین دستور میدهد چه زیباست
فداکاری این تک تک سربازان بلوری که خود را فدای آدمیزادها و گیاهان و زمین میکنند تماشاییست و رد پای تفکر در خود بجای میگذارد

در هر پیشامدی حکمتی پنهان است

وقتی سری از پنجره بیرون میبری جشن بزرگی پیداست که باد مینوازد ، ابرها میخوانند ، درختان میرخسند وصدای دست زدن زمین به گوش میرسد_همان صدای برخوردقطرات بارون به زمین
امشب طبیعت همه را به جشن زیبای خودش دعوت میکند اما کسی(ناآگاهان) نیست که صدای دعوتش را بشنود
احساساتت تو رو به این جشن میبرد
چه موهبتی نصیب ما شده که ستارگان از آن محرومند
گوش کن این صدای چیه ؟! مگه کلاغها هم به این جشن دعوت شدن؟
وقتی ابرها را کنار بزنی ماه رو میبینی که کنجکاو این ماجراست
امشب دست احساسم طاغت نیاورد و بر خوابم غلبه کرد و خودکار و ورق را برداشت و من را به آشپزخانه لب پنجره برد و روی صندلی نشاند و شروع به نوشتن کرد
باز هم گوش کن . مثل اینکه جیرجیرکها دیر رسیدن . همه و همه رفتن تنها چیزی که باقی مونده نسیم است
رفتم لب پنجره به بیرون نگاه کردم . همه جا تاریک بود . مثل اینکه دستور خاموشی روشنایی داده شده
گوش کن! طبیعت داره حرف میزنه . با گوش دل گوش بسپار
آرامش حکمفرماست
نکنه طبیعت حکومت نظامی کرده؟! نه . طبیعت هیچ کارست
سربازان نظامی آسمون(بارون) به کمک ما اومدن . اما ما به اونها بی توجهیم
این حکومت نظامی نیست! حکومت خموشی ست
(همه خوابند(بجز اونهایی که به این جشن اومدن تا صدای طبیعت و سکوت را بشنوند
پس این صدای چیه؟ مگه کسی با ماشین هم به این جشن دعوت شده؟
-همه دعوت شده اند اما ماشین سواران - ناآگاهانه - در حال خراب کردن این جشن اند
بی خیال بیا نصف پر لیوان را ببینیم و لذت ببریم

وقتی جیرجیرکها جیرجیر میکردند خبری از جشن طبیعت نبود

چرا وقتی فرمانده و سربازان رفتند جیرجیرکهای پرحرف پیداشون شد ؟
- شاید دارن با نگین های آسمون ( ستاره ها و....) حرف میزنن
یا شاید از اینکه فرمانده و ارتشش رفتند خوشحالند
نمیدونم چون من زبون جیرجیرکها را بلد نیستم

وای کاش اینجا بودی و صدای این پرنده را که اواو میکنه میشنیدی

آخه کنار خونه ما باغه و از این چیزای زیبا زیاده
صدای اواوی این پرنده روح آرامش را زنده تر میکنه
آره اینهم توصیفی بود از حال و هوای اینجا
الان ساعت دوونیمه
امیدوارم که همه ی شما در هر لحظه از زمان زندگیتون نهایت لذت رو ببرید
شاد باشید
نوشته : خودم

Friday, May 27, 2005

رها كردن



رها کردن
دو راهب ذن که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد . وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد . یکی از راهبان بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم.تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مکتب ماست در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمیکنی
منبع:کشف مجهولات
نوشته:سیدرضا شاهمیری
موفقیت81 صفحه9

!عجب خوش شانسی




!عجب خوش شانسی
پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.روزی اسب
پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستازاده پیر جواب داد : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟همسایه ها با تعجب گفتند : خب معلومه که این بدشانسیه !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت !
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام ؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند : عجب شانس بدی ! وکشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام ؟ وچندتا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خب معلومه که از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن !
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند وتمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند . پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند : عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد ! و کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که.....؟
مترجم : لادن نصیری
(مجله موفقیت)

Sunday, May 22, 2005

سروده اي در مورد خودم


هيچكس
هيچكس در دل تاريكي شب
با چراغي به سراغم نرسيد

هيچكس موقع پژمردن فصل
با گلي تازه به باغم نرسيد
هيچكس

هيچكس بازو به بازويم نداد اي روزگار
گل پريشان شد زمستان شد بهار
از جواني نيست چيزي يادگار

هيچكس اين روزها همدرد و همرازم نشد
اگه از درد من و دلسردي سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد

هيچكس....هيچكس....