Saturday, May 27, 2006

شب ، سروده ، فكر ، زندگي

رود شعري بر روانم جاريست ولي
موضوعي در وجودم رخنه نميكند
جز شبهايي كه مرا به مهماني خود دعوت مي كند
آري
موضوع شعر من از شب است
من سروده ام را از دكون شب مي خرم

كاش تو هم شب بودي
شايد باشي
اما نمي دانم
شب من ناپيداست
در پي شبم
و شايد با قدوم خاموشش به سراغم آيد
اما نميدانم

شب ، حادث سيل افكار من است
و يا تنهايي
شايد هم من ديوانه ام
ديوانهء شب افسانه ام
و اين را هم نمي دانم

حاصل شبان من تنهايي ست
در اين سيلاب زندگي
و يا گرداب زندگي
ليك
زندگي هرچه مي خواهد باشد
در آنم
و جز اين ره نمي يابم
زندگي هرچه مي خواهد باشد
اين تعبير من از تفسيرست
مي خواهد سيلابي باشد
ويا گردابي و يا مردابي
گردبادي و يا پيكاري
و من پيكارم را از آن نقطه پيمودم كه فهميدم و ديدم
و شايد اين روح من ست كه بيگانه ست
نه
ارواح بيگانه بسان من زيادند

85/ ارديبهشت / 19
3شنبه 1بامداد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home