Wednesday, April 26, 2006

نمي دونم

يه حس تنهايي طلب درونم وجود داره . تو يه جمعي هستيم و ميگيم و ميخنديم كه يدفعه كناره ميگيرم . دلم ميخواد فرار كنم . نميخوام حتي يك لحظه اونجا باشم . از من مي پرسن چي شده مهدي ، من جوابي ندارم كه بگم ،‌به اين دليل كه شايد ندونن كه من چي ميگم
نميدونم زندگي ارزش داره كه باهاش بمونم يا نه ! در يه حالت گيجي سير ميكنم . نميدونم چه تصميمي بگيرم . نميتونم يه مسئوليتي رو قبول كنم ،‌اين يعني چي ! فكرميكنم يعني اينكه برم يه جايي دورافتاده و خلوت و در باتلاق تنهايي ام فرو برم
ممكنه كه من مال اين دنيا نباشم ، اين را هم نميدونم
سوم اريبهشت 85
صبح يكشنبه

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

:) just hope a better life...

10:42 pm  

Post a Comment

<< Home