Friday, May 27, 2005

!عجب خوش شانسی




!عجب خوش شانسی
پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.روزی اسب
پیرمرد فرار کرد. همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند وگفتند : عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستازاده پیر جواب داد : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟همسایه ها با تعجب گفتند : خب معلومه که این بدشانسیه !
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت !
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام ؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند : عجب شانس بدی ! وکشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی ام ؟ وچندتا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خب معلومه که از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن !
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند وتمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دور دست با خود بردند . پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند : عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد ! و کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که.....؟
مترجم : لادن نصیری
(مجله موفقیت)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home