Saturday, May 28, 2005

خاطره


1384/اردیبهشت/31 شنبه
شب حدودای ساعت 21 هم رفتم بدوام و هم خرید کنم . تلفن عمومی خالی بود . گفتم برم به رضا(پسر عموم) ی زنگی بزنم .باهم 2شنبه قرار گذاشتیم بری اینکه به من اتوکد یاد بده تا من برم شرکتشون کار کنم
درهای بیشتری به رویم باز شده از بابت هم احساس خوشحالی میکنم
شب با نورا(دختر خاله دوست داشتنی ام ) چت کردم.ما تقریبا فکرامون مثل هم هست . احساسی که اون داشت من هم ی جورایی داشتم
شرایطمون ی جورایی به ما اجازه پیشرفت وآرامش نمیده.دنبال آرامش هستیم . دنبال کسایی هستیم که مثل خودمون باشن . بیشتر آدما راه های همیشگی خودشونو میرن .ما دنبال راه های متفاوت از اکثریت هستیم .دوستای زیادی نداریم چون طاغت نداریم باهاشون باشیم . فکرشون وبعضی از رفتارها و حرکاتشون آزارمون میده .البته شرایطمون هم ی جورایی مانع میشه که دوستای بیشتر و بهتری داشته باشیم
نورا نوشتن رو دوست داره و مینویسه - درست مثل من -
ما با هم تصمیم گرفتیم که پیشرفت کنیم و خودمون را از این شرایط نجات بدیم و به موفقیت برسیم.من الان به طور جدی شروع نکردم . گذاشتم بعد از کنکور تحمیلی
افق روشن و امید را مبینیم
امشب هوا خیلی خنکه . رفتم تو رختخواب . دلم میخواست فکر کنم اما خوابم میومد . حس خوبی داشتم . انگار مست بودم(بدون اینکه چیزی خورده باشم).دیگه خودم نفهمیدم کی خوابم برد

به امید روزهای زیباتر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home