Sunday, May 22, 2005

سروده اي در مورد خودم


هيچكس
هيچكس در دل تاريكي شب
با چراغي به سراغم نرسيد

هيچكس موقع پژمردن فصل
با گلي تازه به باغم نرسيد
هيچكس

هيچكس بازو به بازويم نداد اي روزگار
گل پريشان شد زمستان شد بهار
از جواني نيست چيزي يادگار

هيچكس اين روزها همدرد و همرازم نشد
اگه از درد من و دلسردي سازم نشد
باد زير بال پروازم نشد

هيچكس....هيچكس....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home