Monday, April 24, 2006

اين چه حسيه

آه خداي من اين چه حسيه كه من دارم ! چندتا حس آميخته با هم . دلتنگي ، پوچي ، دلسوزي ، ذلت ، ترس و كمي نااميدي و بيشتر از همه حس دلتنگي . دلم ميخواد بشينم و زارزار گريه كنم و با خداي خودم تنها باشم اما افسوس كه الآن تنها نيستم ولي در دلم با او تنهام . دلم مي سوزه ، براي خودم ، براي خانوادم ، براي اطرافيانم و براي همه . احساس ميكنم كه خيلي ذليل و خواريم ، ما انسانها و مخصوصاً خودم . در اين دنيا ذليل و پستيم . حتي مرگ هم ديگه راه حل و راه فرار نيست . دنيا مثل زنداني شده كه درهاش براي هميشه بسته ست و راه فراري پيدا نميشه . چه حسي به آدم دست ميده وقتي توي اين زندانه
اشك توي چشمام جمع شده . با انگشتانم پاكش ميكنم و به نوشتن ادامه ميدم
تكرار زندگي يعني چي . چرا كسي به كسي اعتماد نميكنه . چرا كسي درك نميكنه
ميخوام به جلو برم ، ميخوام خودم را جلوه بدم و نمايان كنم ، ميخوام در بين مردم باشم و پرانرژي . اما يه حسي ميگه نرو و يه حسي ميگه برو
آدما يه ديوانه ، يه گوشه گير ، يه عصباني ،‌يه دپرس و در عين حال يه مثبت انديش ، يه آدم پرانرژي ،‌ يه آدم خندان مثل منو نميفهمن و دوست ندارن
اگه ميخواي بين اين آدما باشي يا بايد مثل خودشون باشي و يا بدتر از خودشون و يا معمولي ، وگرنه طرد ميشي و مورد بي محلي و حسادت و حقارت و .... ، و امثال اينا قرار ميگيري
خداي من ،‌من ميدونم تو بهترين دوست مني و منو درك ميكني و ميفهمي كه من چي ميگم و كمكم ميكني . در زندگي خيلي كمكم كردي و نميدونم چطوري از تو سپاسگزاري كنم
از يك طرف تنهايي را دوست دارم و از طرف ديگه ميخوام با گمشده ام باشم . گمشده اي كه با وجود گرمش به آرامش عميقي ميرسم و آن را به جمع تنهاييم دعوت ميكنم
ولي افسوس كه من هم مثل همه آدمم و قوانين بر من حاكمه . ولي افسوس كه من هم مثل آدما ضعيف و ذليلم و در عين حال قدرتمند
ميخواهم از آدما دور باشم ولي زندگي و اطرافيانم و چيزاي ديگه منو به طرف خودشون ميكشن و نميزارن
قوانين يعني محدوديت و محدوديت يعني خوار و پست بودن
روح بي انتهايم در جسم محدودم گرفتاره . روحم ميخواد آزاد باشه ولي جسمم اون را به حبس ميبره و ترس را زندانبان قرار ميده
اي آفريدگار من كمكم كن
سي ام فروردين 85
ساعت حدوداي 11 شب

0 Comments:

Post a Comment

<< Home