Friday, March 17, 2006

دلم گرفته


در زنداني محبوسم كه
نميدانم درش كجاست
تا بتوانم از آن فرار كنم

دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
انگار چيزي را گم كرده ام
يا انگار مي خواهم چيزي را گم كنم
نميدونم ... برام مبهمه
كنار هر چيزي علامت سؤالي مي بينم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
گلويم را مي فشارند
صدايم را تبعيد كرده اند
احساسم را به انفرادي برده اند
به پاي دلم غل و زنجير بسته اند
افكارم را بازداشت كرده اند
در يك دستم علامت سؤال است و
در دست ديگرم علامت نقطه
نقطه اي كه پايان دهنده است
نقطه اي كه انتهاست
تنها چيزي كه در بساط دارم بغض است
بغضي كه شايد اشك نشود
بغضي كه شايد ترور شود
و ردپايي از خون در گلويم باقي گذارد
راه فراري نمي بينم
را فرار آن چيز مبهم است
دلم چيزي نمي خواد جزء
باز شدن آن غل و زنجيري كه به پايش بسته اند
نه زندگي مي خواد ، نه مرگ
فقط راه فرار مي خواهد
راه فرار را نشانم بده

0 Comments:

Post a Comment

<< Home