دلم گرفته

در زنداني محبوسم كه
نميدانم درش كجاست
تا بتوانم از آن فرار كنم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
انگار چيزي را گم كرده ام
يا انگار مي خواهم چيزي را گم كنم
نميدونم ... برام مبهمه
كنار هر چيزي علامت سؤالي مي بينم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
گلويم را مي فشارند
صدايم را تبعيد كرده اند
احساسم را به انفرادي برده اند
به پاي دلم غل و زنجير بسته اند
افكارم را بازداشت كرده اند
در يك دستم علامت سؤال است و
در دست ديگرم علامت نقطه
نقطه اي كه پايان دهنده است
نقطه اي كه انتهاست
تنها چيزي كه در بساط دارم بغض است
بغضي كه شايد اشك نشود
بغضي كه شايد ترور شود
و ردپايي از خون در گلويم باقي گذارد
راه فراري نمي بينم
را فرار آن چيز مبهم است
دلم چيزي نمي خواد جزء
باز شدن آن غل و زنجيري كه به پايش بسته اند
نه زندگي مي خواد ، نه مرگ
فقط راه فرار مي خواهد
راه فرار را نشانم بده
نميدانم درش كجاست
تا بتوانم از آن فرار كنم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
انگار چيزي را گم كرده ام
يا انگار مي خواهم چيزي را گم كنم
نميدونم ... برام مبهمه
كنار هر چيزي علامت سؤالي مي بينم
دلم ميگيرد
براي يك لحظه دلم مي گيرد
گلويم را مي فشارند
صدايم را تبعيد كرده اند
احساسم را به انفرادي برده اند
به پاي دلم غل و زنجير بسته اند
افكارم را بازداشت كرده اند
در يك دستم علامت سؤال است و
در دست ديگرم علامت نقطه
نقطه اي كه پايان دهنده است
نقطه اي كه انتهاست
تنها چيزي كه در بساط دارم بغض است
بغضي كه شايد اشك نشود
بغضي كه شايد ترور شود
و ردپايي از خون در گلويم باقي گذارد
راه فراري نمي بينم
را فرار آن چيز مبهم است
دلم چيزي نمي خواد جزء
باز شدن آن غل و زنجيري كه به پايش بسته اند
نه زندگي مي خواد ، نه مرگ
فقط راه فرار مي خواهد
راه فرار را نشانم بده
0 Comments:
Post a Comment
<< Home