Thursday, March 16, 2006

زندگي


من آمده ام
من وجود دارم
نبودنم غيرممكنه
به ظاهر با جسم آمده ام ، اما من چيز دگرم
من فقط و فقط جسم نيستم ،‌ نه ، من جسم نيستم
من توده اي از افكار و احساس هستم
فكر و حس و عشق و روح
اما عشقي مبهم در درونم موج ميزند ... آره ... عشقي مبهم
نميدونم چيه !
در درياي ابهام و شگفتي شناورم
اما افسوس كه شنا بلد نيستم
اون كيه كه ميتونه شنا كردن را به من .... آره .... شنا كردن را به من ياد بده
اون كيه كه مياد دستم را ميگيره و من را بيرون ميكشه ... اون كيه ؟ ... كاش ميدونستم كيه


زندگي ام مانند مردابي ست آرام
در بيشه اي دور افتاده ، كه كسي در آنجا نيست
فقط رهگذران از آن ميگذرند...و فقط از آن ميگذرند
در آن بيشه قصري ساخته ام .... از
انفاس وجودم .... از
نسيم احساسم .... از
عشق بي فروغي كه سوسوكنان ،‌ گوشهء آن قصر متروك ، گرمي ميبخشد
آن شعله نياز به معشوق دارد تا بتواند آن قصر را در گرماي خودش بكشاند
قصري ساخته ام ... كه
فكرم طراح آن است
و از وجودم كه به آن روح ميبخشد
اما افسوس كه كسي آن قصر ... آن قصر به اين بزرگي را نميبيند
زندگي ام مانند مردابي است آرام كه
رهگذراني در آن سنگي مي اندازند و مي روند
زندگي ام مانند مردابي ست آرام كه
رهگذراني با چوبي كنار آن بر آب مي زنند
آره ... زندگي ام مانند همان مرداب است
مردابي كه در شب چهرهء ماه را در دل خود دارد و
با گذر باد مي رخسد
اما افسوس كه آن مرداب رو به آرام شدن دارد ... رو به مرگ دارد
با گذر زمان آرام مي شود ... آرام ِآرام ... بي روح ِ بي روح
در تنهايي خودش
در قصر رؤيايي اش
در مكاني دور افتاده
چرا در آنجا ... كنار مرداب ... در آن قصر ... در آن بيشه ،‌ كسي نمي ماند
چرا كسي نمي ماند
من در آنجا منتظرم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home