Monday, June 06, 2005

شبي به خنكي آب

پنجشنبه شب ، صبح جمعه ساعت ١:٣٠، سوم تير ٨٤

مينويسم تا بماند . مينويسم تا خاطرات را فراموش نكنم . مينويسم تا احساسي كه الآن دارم را در آينده حس كنم

حس خوبي دارم . يك حسي كه باور دارم در آينده به واقعيت تبديل ميشه . اين حس از كجا اومده ؟ هوا خيلي خنكه . آنقدر هوا خنك ، لطيف ، دلخوش و آرومه وآنقدر زيباست كه نميتونم توصيف كنم . نسيمي كه از پنجره داخل ميشه و بدنم را از نوك پا تا نوك سر نوازش ميكنه منو به حسي وراي اكنون ميبره .

سبكم ، آنقدر سبك كه ميتونم تو اين هوا چشمم را ببندم و فكر كنم كه در آسمان هستم

نسيم خنك انگار ميخواد چيزي بهم بگه . نسيم ، آينده و مقداري از گذشته همراه با تخيل با خودش داره

بوي تازه به مشام ميخوره . وقتي سرم را از پنجره بيرون ميبرم و با تمام وجود تنفس ميكنم ، شش هام خنك ميشه . هوا بوي تازه اي داره . ماه هم تو آسمونه و مقداري از سمت راستش پاك شده ، مثل اينكه دوسه روزيه كه از بدرش ميگذره . انگار ماه داره منو تماشا ميكنه . اون هم تو اين صحنه حضور داره . دلم ميخواد با ماه حرف بزنم

هر موقع نسيم مياد تو و تمام بدنم را خنك ميكنه ، انگار كه آب يخي روم مي ريزن

اگه الآن تو زمان نبودم و نميدونستم كه در چه ماهي هستيم ، ميگفتم كه پاييزه ، در صورتي كه الآن در تير ماه هستيم
نوشته : خودم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home