Sunday, February 20, 2005

شام غريبون


اوايل اسفند 83
امشب دلم خيلي گرفته . دلم مي خواد گريه كنم يا با يكي درددل كنم . شام غريبونه . حدوداي ساعت 20 رفتم بيرون . ميرفتم بيرون بيشتر دلم ميگرفت . بيرون ، حال و هواش دلگير بود

فكر ميكنم تا حدودي بدونم چرا دلم گرفته : 1- مريم و مونا نيستند وبهاره هم رفته ، يعني با هم رفتن 2- هوا گرفت است و بوي خاصي داره ، بوي شمع و چوب سوخته و چيزاي ديگه 3- فكر ميكنم كه امير ، يكي از بهترين دوستام ، از من دلخور و ناراحت شده 4- فكر ميكنم كه سعيده ، يكي از همكلاسيهاي قديميم ، از حرفاي من خوشش نيومده 5- من معمولاً يه جا ميرم ، بعد از اون دلم ميگيره ، به خصوص موقعي كه با دوستام ميرم

اين دلايل يه جورايي تو دلتنگيم نقش دارن . وقتي رفتم بيرون انرژي نداشتم . بي حال و سست و دپرس و نااميد و دلتنگ بودم . حوصلهء هيچ چيزو نداشتم
من رفتارم اشتباهه ، چون در هر لحظه اي ميخوام عقايدم را به رخ بكشم و در بعضي مواقع تحميل كنم . فقط بلدم نصيحت كنم و امرونهي . از رفتار خودم غافلم . حرف ، حرف خودمه . نميخوام حرف بعضي ها رو قبول كنم . دارم اشتباه به پيش ميرم ، در صورتيكه فكر ميكنم دارم درست رفتار ميكنم و دارم درست عمل ميكنم
فكر ميكنم خيلي حاليمه و ديگران هيچي نمي فهمند . خودخواه شدم . از خودم و خدا غافل شدم . برنامه ريزيم بهم خورده . برنامهء زندگي از دستم خارج شده . وقتم داره بيهوده ميگذره و من هم غافل از درس . چهار ماه بيشتر به كنكور نمونده و يك ماه ديگه عيد نوروزه . اگه زود دست به كار نشم ديگه نميشه جبرانش كرد و افسوس زيادي خواهم خورد

دلم ميخواد بار ديگه رو به خدا كنم و خدا را صدا بزنم و باهاش حرف بزنم و گريه كنم ، بهش بگم كه رفتارم غلطه ، درس نميخونم ، خودخواه شدم . بايد از خدا كمك بخوام
نوشته : خودم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home