Sunday, June 05, 2005

! ! !


1384/خرداد/2 23:30
امشب هوا صاف هست و تکه های ابر در آسمان پیداست و مهتاب مانند نگینی در جنوب آسمان میدرخشد و ابهت و درخشندگی
ستارگان پرنور را گرفته است . نسیم بسیار خنک پا برجاست . جیرجیرکها با آوازشون که مرا یاد تابستان میاندازند بیدارند

امروز اعصابم یکمی بهم ریخته بود . چون از یکنواختی از بیکاری از پشت کنکور بودن از بی کسی ازبی پولی ازتو خونه بودن خسته شدم

فکرای زیادی تو سرمه که باید عملیش کنم

دنبال دوست خوبم . دوستی که باهاش احساس تنهایی نکنم . دوستی که باهاش احساس راحتی کنم . دوستی که بتونیم همدیگر را درک کنیم . دوستی که بتونیم با هم تنها باشیم . رابطه ای که محبت و عشق و آرامش در آن حکمفرما باشه

عذاب وجدان دارم چون از وقتم به درستی استفاده نمیکنم . چون بیکارم

چه ماموریتی در این دنیا به من واگذار شده ؟

هیچ انسانی بی هدف به این دنیا نیومده . اگه دری بسته باشه حتما دری باز وجود داره . حتما راهی هست پس بیا دقیق تر نگاه کنیم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home