Friday, February 04, 2005


چون هم صحبتي ندارم ، مينويسم ، مينويسم تا آرام گيرم

دچار خفقان شده ام . احساس بي حمايتي ميكنم . كسي را براي گفتگو، هم صحبتي ، هم فكري و همدردي ندارم ، جز ورقي و چيزي براي نوشتن بر روي آن . در همهء زمينه ها خداي خودم را دارم ، با خداي خودم درددل ميكنم و از او خواسته هايم را ميطلبم . خداست ، ياري دهنده در تمام مسائل

دلم مي خواد از شرايط فعلي ام فرار كنم . دلم مي خواد از خانه ام دور باشم ، برم جاي ديگه ، برم جايي كه تنها باشم

من كجا هستم ؟ چه كار دارم ميكنم ؟ به كجا دارم ميرم ؟ ميخوام خودم باشم ، اما اين خود بودن از همه طرف سركوب ميشه

زندگي ام يكنواخت ، كسل كننده ، بي تحرك ، و بي هيجان شده . دنبال راهي جديدم . دنبال آشنايي جديد هستم

نمي دانم كاري بكنم كه به صلاحم است يا كاري كه انسانيت در آن جريان دارد ، نفع طلبي بدون انسانيت ، ميشود ؟، آيا ميشه

هر لحظه راهم ، فكرم ، مسيرم ، هدفم در حال تغيير است . نميدونم چه كار كنم . در چرخ زمان ، در حال حركتم ، حركتي بدون توقف

وقتي دقيق تر مينگرم ، ميبينم خيلي كارها هستند كه بايد انجامشان بدم . باز شرايط سروكله اش پيدا ميشه و من را منع ميكنه

من فكر ميكردم با هر شرايطي ميشه دست به هر كاري زد . اما مثل اينكه دارم اشتباه ميكنم . نميدونم . در حساري گير كردم . با حرف ها ، با نظرها ، با وعده هاي پوچ ، با حركات ديگران انگاردارم شكنجه ميشم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home